
ســـرنوشت بیپایـــان ؛ پـارت ²
تقدیم چشمای زیباتون 🌷
چهارشنبه ساعت ۸:۱۵ دقیقه ؛
بعد از ۸ سال ، هیچ تغییری نکرده بود ، هنوز همون قد بلندش و موهای قهوه ای شکلاتیش و چشمای خرماییش و رد خشی که روی رگ دست راستش کشیده بودم :))) هنوز خوب نشده بود ؟
فلش بك به ۸ سال قبل ؛
+پارسا ، من عاشقتم... خیلی خودمو نگه داشتم اما نتونستم ، ۴ ساله شیفتتم هر وقت میبینمت دلم از جاش در میاد ، میشه این عشق یكطرفهم رو به عشق دوطرفه تبدیل کنی قلب من ؟
-شوخی میکنی شاپرك ؟ چت شده ؟ باز زده به سرت کرم ریزی کنی من شدم سوژهت ؟ برو بیرون کار دارم
+من شوخی نمیکنم ، خیلیم جدیم
-بچه تو هنوز ۱۸ سالت نشده ، چه عشقی ؟ چه دوست داشتنی ؟ حتی من اگرم بخوام یکیو دوست داشته باشم ، اون تو نیستی ، حالام برو بیرون چون کار دارم حوصله ی یه بچه ی ۱۶ ساله رو هم ندارم
از فرط عصبانیت با مشت محکم زدم روی قفسه سینش ، در حالی که چشمام داشت نقش ابری رو بازی میکرد که بارشش دست خودش نیست و بی وقفه میباره گونه هام نقش جادههایی برای تردد اشك هام بود
یهویی احساس کردم به عقب هل داده شدم... افتادم گوشه دیوار از درد مثل کاغذی که مچاله شده باشه به خودم میپیچیدم ، یهو یه چاقو رو با دستش گرفته بود و اون چاقو داشت میومد سمتم ، نمیتونستم کاری کنم دستش روی دهنم بود ، نمیتونستم داد بزنم ، چاقو دوبند انگشت باهام فاصله داشت که یهو ناخنام که خیلی بلند بود رو محکم روی رگ دست راست پارسا کشیدم ، خیلی عمیق بود بقدری که خون از دستش مثل آبشار میریخت یکم که گذشت کف اتاق پر از خون دستش شد..
تمام اتفاقات اونروز مرور شد برام...
رفتم سمت پارسا
+سلام (با لحن خشك)
-سلام ؟ همین ؟
+انتظار چیز دیگه ای داشتی ؟
-نه ولی خب...
نذاشتم حرفش تموم بشه ، زود دویدم سمت شیرین ، محکم بغلش کردم و تو بغلم فشارش دادم
+چه عجب یاد ما کردی شیرین خانوم
-عه نگو دیگههههه ، کلیییییی حرف دارم واست بگم دخترررررررر
+باشه حالا شبو میشینیم کلی صحبت میکنیم به یاد قدیما نگه دار اونموقع
رفتم داخل اتاق و نفسی کشیدم...
لباسامو عوض کردم و آرایشمو پاك کردم و با یه آرایش ملایم و دخترونه ی عروسکی طور تعویضش کردم
میخواستم برم بیرون که گوشیم زنگ خورد
+الو بفرمایید
-شاپرك ، سلام
+امید ؟
-خودمم ، خواستم عذر خواهی کنم ، تو دلت مونده نه ؟
+نه عیبی نداره ، بهرحال ما برای هم ساخته نشده بودیم
مونده بودم خب معلومه که هر دختری بعد از کات تو دلش میمونه
-تو لایق بهترین ها بـ...
+کارتو زود بگو عجله دارم
-باشه پس میرم سر اصل مطلب ، پنجشنبه هفته ی بعد عروسیمه ، گفتم اگه تونستی بیای
+باشه سعیمو میکنم ، خدافظ
گوشی رو قطع کردم تا صدای نهضشو نشنوم ، عروسی ؟ کی ؟ کجا ؟ چطور ؟ چقده زود آخه صدای شکستن قلبم تا فرسنگ ها میرفت عکس کارتشونو برام فرستاد.
«امیــــــــد ❤️ ستـــــاره»
و بہ سنت عشق گرد هم میآییم
آنجا کہ دوست داشتن تنها کلام زندگےست
زمـــان : پنجشنبہ ، ساعت ۵:۳۰ الے ۷:۳۰
مکـــان : تالار رویال آنتیك
آدرس: تهران ، خیابان لطیفے ، روبروے بانك صادرات ، نبش خیابان شهامت
خودمو جمو جور کردم و از اتاق رفتم بیرون ، رفتم آشپزخونه و پریدم بغل مامانم...
+چرا فقط من بدشانسم ؟ چرا این اتفاقا فقط برای من میوفته مامان ؟
-الهی مامان قربونت بشه چی شده دخترم ؟
+ببین ، امیدم ازدواج کرد... منو ول کرد و رفت الان برگشته و کارت عروسیشو بهم داده مامان
اشکام داشتن سرازیر میشدن
-الهی مادر دورت بگرده ، فدات بشم ، گریه نکن دیگه مادر ، دلم ریش ریش میشه
با صدای خاله به خودم اومدم «کجایین شما دوتا ؟»
-دختركم برو دست و صورتتو بشور بیا حیاط سفره رو پهن کنیم ، شب باهم حرف میزنیم ببینم دختركم چیشده ، باشه شاپرك کوچولو ی مامان ؟
+چشم
بچه که بودم هروقت ناراحت میشدم و گریم میگرفت مامانم اینجوری صدام میزد ، چقده قشنگ میگفت دخترکم ، الهی فدای خودشو صداش بشم
بعد از خوردن شام خاله اینا مامانمو برداشتن و رفتن خرید شیرینم که تشنه ی خرید ، همه رفته بودن ، فقط منو امید مونده بودیم ، داشتم تو اینیستا میچرخیدم که یهو حس کردم امید نشست کنارم...