
ســـرنوشت بیپایـــان ؛ پـارت ¹
به ذهنم رسید یه رمانه جدید و قشنگ رو شروع کنم فرشتهها...
اگه خوشتون اومد ادامش میدم اگرم خوشتون نیومد ادامهش نمیدم 🤏🏻
چهارشنبه ساعت ۴ بعد از ظهر ؛
خسته بودم ، بدون اینکه لباسامو عوض کنم کیفمو گذاشتم روی مبل و روی تختم دراز کشیدم. این چند روزه استراحت درست و حسابی نداشتم از بیخوابی و مریضی داشتم میمردم. وای باید امروز برم دکتر. از بعد اون اتفاق نتونستم به خودم بیام.
توی افکارم بودم که با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم...
یه نگاه به صفحه گوشیم انداختم ، نیلو بود خوشحال شدم این چند روزه اصلا وقت نداشتم بهش زنگ بزنم اون تنها کسی بعد از مامانی (مامانبزرگ مادریش) بود که عمیقاً آرومم میکرد گوشی رو برداشتم
+الو سلا-
-وای شاپرکککککک
نذاشت حرفم کامل بشه ، وقتی اینجوری ذوق داشت یعنی پای یه نفری در میونه
+باز چیشده دختر ؟
-بایه پسره آشنا شدم خیلی خوبهههههه ، اخلاقشو که نگم برات وای وای قیافش وایییییییی خلاصه که خیلی کراشهههه عیخداااااااا آ یادم رفت اسمشم ″حامد″ه
+حدس میزدم... ولی عیکاش حداقل میزاشتی یه هفته از کاتت با اون پسره اسمش چیبود عیخدا... آها امیر ، بگذره خب بعد...
-بابا اونو ولش کن ، در ضمن منکه مثل تو نیستم تا بایکی کات میکنم یه سال غمبرك بگیرم بشینم گوشه ی خونه عین افسرده ها بخوابم کار کنم ، من طرفدارام زیادن ، تا یکی میره اونیکی میاد
+دل نیست که حرمسراست ، حالا اینو ولش چیکارم داشتی ؟
-حامد برای اولین قرار دعوتم کرده کافه... نمیدونم چی بپوشم ۳ دور کمدمو گشتم هیچی نداشتم بپوشم ، ساعت ۵ میام دنبالت بریم پاساژ اوکیه ؟
+جوابی بجز آره دارم ؟
تلفن رو قطع کردم خسته بودم ولی وقتی پای نیلو وسط باشه نمیتونم نه بیارم
یه نگاه به ساعت انداختم ؛ ساعت ۴ و نیم بود...
باید آماده میشدم ، رفتم که لباسامو انتخاب کنم ، ترجیحم یه استایل ساده تر بود ، شلوار بوتکات سیاه با زیره ی سفید و یه مانتوی بلند سیاه با شال سفید ترکیب خوبی بود واسه پاساژ پوشیدم و یه آرایش ملایم کردم و رفتم بیرون منتظر نیلو بودم...
با بوق ماشین نیلو متوجه حضورش شدم ، سوار ماشین شدم و سلام کردم
+خبخب نیلو خانم ، دیگه چخبرا البته نیلو خانم که نه دیگه خانم عاشق پیشه
یه نوتیف رو صفحه گوشیش اومد پشت فرمون بود برا همین من برداشتم گوشیشو و بلند براش خوندم از طرف حامد بود ″نیلو ی من ازت خیلی عذر میخوام ولی میشه اولین دیتو با دوستم بیام ؟″ یهو دیدم نیلو پوکر فیس شد ، بهش گفتم میخوای منم باهات بیام ؟ میدونستم ممکنه اینجوری راضی بشه بره و ناراحت نباشه اونم جواب داد ″اوکی پس″ و دوباره لبخند رو صورتش نشست...
چهارشنبه ساعت ۷ و نیم شب ؛
با کلی خرید نیلو رو کشون کشون از پاساژ بیرون آوردمش
+دختر چقده تو خرید میکنی !
-بابا نزاشتی دیگه میزاشتی از اون مغازه هم اون دوتا مانتو رو برمیداشتم آف خورده بودن
یهو گوشم زنگ خورد و اسم
″ملکه ی قلبم❤️🫀″
روی گوشی ظاهر شد جواب دادم
+الو... جانم ، مامانم
-شاپرک کجایی تو مادر ؟ از نگرانی مردم
+به این نیلو بگو خب
-زود خودتو برسون خالهت اینا اومدن خونمون
+خاله مریم ؟!
-آرهدیگه حالا بدو
لبخندی از روی ذوق رو لبم نشست از خوشحالی داشتم بال درمیوردم فکر کنم یه سالی میشد خاله مریمو ندیده بودمش
یهویی با صدای نیلو به خودم اومدم
-میخوای برسونمت ؟
+خیلی خوب میشه اگه برسونیم نیلوییم
رسیدیم جلوی در
+دستت طلا عسلم
-برو به سلامت ، به خاله هم سلام برسون
+چشم ، هروقت رسیدی یه پیام بده ، فردا میبینمت خب ؟
-اوکی
وارد شدم و سلام کردم...
چیزی که دیدمو باورم نمیشد !
واقعا خودش بود ؟ بعد از اینهمه سال ؟!
خب ازتون ممنونم که تا ایجاشو خوندید نظرتون برام خیلی مهمه پس خوشحال میشم نظرتون رو بدونم... و اینکه جاهای قشنگتر رمان چند پارت بعد هستش و من چندتا پارت بعد رو هم نوشتم و آمادس ، من تا ۳ پارت رو میدم همونطور که گفتم با توجه به نظرات ادامهش میدم یا نمیدم خداحافظ قشنگام✨