دلبر اغواگرp5.s3🤡
قراره جرتون بدم با پارتامم🤡🔪
•••••┈•••✾✨🌻✨✾•••┈••••
#دلــبر__اغــواگــر☘🧡!َ
「 #𝐏𝐚𝐫𝐭_25 」
با آرامش خوابیدم
وقتی برای ناهار بیدار شدم منتظر اقا شاهان بودم اما وقتی مادرجون گفت نمیاد ناراحت شدم
اشتهام رو از دست داده بودم
اما به اصرار مادرجون چند قاشق غذا خوردم
تا اخر شب منتظر بودم اما نیومد
شب زود خوابیدم
صبح زود بیدار شدم و صبحانه خوردم
_عزیزم شاهان واست سرویس گرفته که بری مدرسه
با چشمای گشاد نگاش کردم
_واقعا؟؟یعنی قرار نیست پیاده برم؟؟
مادر جون روی موهام رو بو.سید
_نه عزیزم نیاز نیست پیاده بری
به خاطر مهربونی بیش از حدش دستام رو دورش حلقه زدم
_مرسی مادر جون ،شما خیلی مهربون هستین
_عزیز منی ،برو دخترم دیرتر نشه ،فقط حواست به دستت باشه عزیزم
با ذوق به سمت مدرسه رفتم ،راننده سرویس زن بود ،شاهان فکر کجاها رو کرده بود
زنگ اول یکم احساس غریبی میکردم اما وقتی یکم گذشت چند تا دوست پیدا کردم
ساعت دو ظهر بود خسته به خونه رسیدم
وارد خونه شدم ،مادر جون بهم سلام کرد
_سلام مادرجون
_عزیزم لباس هاتو عوض کن و واسه ناهار بیا
تا شب منتظر اقا شاهان بودم اما وقتی نیومد به اتاقم رفتم و بغض گلوم رو گرفت
اشکی از گوشه چشمم ریخت
خیلی تنها بودم ،خانوادم اصلا بهم سر نمیزدن
اقا جهان و مادر جون هم کنار هم بودن
فقط من تنها بودم ،ای کاش اقا شاهان می اومد
خرسی که واسم خریده بود رو بغل کردم و خوابیدم
•••••┈•••✾✨🌻✨✾•••┈••••