دلبر اغواگرp9.s2☠️
پارت بعدی پارت اخره🤡
•••••┈•••✾✨🌻✨✾•••┈••••
#دلــبر__اغــواگــر☘🧡!َ
「 #𝐏𝐚𝐫𝐭_19 」
ظهر شاهان نیومد اما بعد از ظهر ساعت ۴ اومد و بهم گفت آماده بشم
سعی کردم پوشیده ترین لباسم رو بپوشم
وقتی آماده شدم به سمت شاهان رفتم
نگاه خریدارانه ای بهم داشت
وقتی به یه پاساژ بزرگ رسیدیم دستم رو محکم گرفت
_نارین از کنارم تکون نمیخوری ،فهمیدی ؟؟
_بله اقا شاهان حتما
با لبخند کم یابی نگام کرد
به سمت یه مغازه بزرگ رفت ،خیلی رنگا رنگ بود
وقتی واردش شدیم پر از مداد رنگی و کیف بود
فروشنده یه مرد جوون بود البته به جذابیت اقا شاهان نمی رسید
مرد با لبخند نگاهمون کرد
_بفرمایین در خدمتم
_سلام ممنون ،هر چی یه دانش اموز نیاز داره بیارید
مرد با حرف اقا شاهان اون طرف مغازه رفت و هر چی دم دستش می اومد می اورد
با ذوق بیش از حد به وسایل نگاه میکردم، شوهر پو.لدارم خوب بود هااا
وقتی وسایل رو اورد همه رو توی نیلون گذاشت و اقا شاهان حساب کرد
_دخترتون چیز دیگه ای نمیخواد؟؟
خندم گرفته بود ،فروشنده فکر کرده من دختر اقا شاهانم
اقا شاهان با چشمای گشاد نگاش کرد
دست هاشو دور شونه ام انداخت و منو به خودش فشرد
_همسرم هستن نه دخترم
اینبار فروشنده چشماش گرد شد
نخودی خندیدم که اقا شاهان بهم چشم غره رفت
بی حرف از مغازه بیرون رفتیم
چشمم به مغازه بغلی افتاد
پر از عروسک خرس های بزرگ بود
چشمام قلبی شده بود اما خجالت میکشیدم به اقا شاهان بگم
یکم ناراحت شدم ،داشتیم به سمت جلو میرفتیم که اقا شاهان مسیرش رو تغییر داد
•••••┈•••✾✨🌻✨✾•••┈••••