تصویر هدر بخش پست‌ها

عمارت رویایے..❥

dream mansio

💚جوجه ی من💚_P3

💚جوجه ی من💚_P3

| Bernadette

هایی سیب سبز های گرامی🍏✨

اومدم با پارت جدید رمان جوجه من🍏✨

خیلی هیجانیه(شایدم واسه شما نیس چمد)🍏✨

شایددد تهش تو خماری بذارمتون🍏✨

اگه تازه با رمان اشنا شدی پارت 1 و 2 هم بخون که بعدش خیلی بد گیج میشی😖😵

هری با دراکو دعواشون شد.دختر موفرفریه گفت:هواست بهش باشه هاااا گفتم:باشه دراکو گفت:تو اونو درست نمیشناسی😠 جوابشو دادم:بیشتر از تو میشناسمش😠 یهو قطار طرف اون دریاچه وسیع چپ کرد برقای قطار رفت دخترا جیغ و داد میکردن یهو...

برو ادامه مطلب سیب سبزم🍏✨

مرسی که اومدی ادامه مطلب🍇💜

 دراکو گفت:تو اونو درست نمیشناسی😠 جوابشو دادم:بیشتر از تو میشناسمش😠 یهو قطار طرف اون دریاچه وسیع چپ کرد من محکم خوردم به پنجره و فکر کنم کمر عزیزمو از دست دادم چون درد وحشتناکی داشت و همینطور سرم که هی گیج میرفت دراکو هم پخش و پلای زمین شده بود و ساک های بالا سرمون افتاده بود روش و هنوز تو شوک بود چون همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد برقای قطار رفت دخترا جیغ و داد میکردن یهو صدای جیغ مهیبی از کوپه ی کناری که کوپه هری اینا بود شنیدم... یه دختر بیشتر اونجا نبود پس... اون جیغ صدای هرماینیه! با سرعت خودمو از شیشه قطار جدا کردم و از کوپه پریدم بیرون دراکو دستمو محکم گرفت و نفس زنان و عصبی گفت:مگه از جونت سیر شدی؟! با داد گفتم:باید نجاتش بدم! دستشو ول کردم و بدو بدو رفتم سمت کوپه کناری رفتم داخل و دیدم هری قش کرده بود و از زخمش داشت خون میومد دو تا تیکه چوب هم روی زمین بودن و تیکه تیکه شده بودن و شیشه پنجره شکسته بود و هرماینی ازش افتاده بود بیرون و کله هویجی داشت کمکش میکرد بیاد داخل ولی نمیتونست. با سرعت تمام به سمت کله هویجی دفتم و دست هرماینی رو گرفتم ولی نمی شد بیاریمش بالا چون دستاش خیس عرق بود و لیز جوری که انگار روغن زدی بهشون زدی. داد زدم:چرا از چوبدستیت استفاده نمیکنیییی؟؟؟!!! با داد و فریاد از سر ترس گفت:بابا چوبدستی منو هری شکسته مال اون تو دریاااااسسس!!!!!!!!!!! دستم به شدت درد میکرد و سرم هم همینطور.گیج و منگ تر از قبل شده بودم و خودم نمیوفتادم تو دریا خیلی بود یهو چشام سیاهی رفت و آخرین صدایی که شنیدم این بود:وینگاردیم له ویوسا!

____________________________________________________________________________________

چشامو باز کردم.روی تخت یه جایی شبیه بیمارستان دراز کشیده بودم.کله ام رو پانسمان کرده بودن و صدای گریه میومد.رومو به زور اونوری کردم چون کله ام خیلی درد می کرد.با قیافه هرماینی که خیس از اشک بود مواجه شدم.دستش و پانسمان کرده بودن.با صدای گرفته و آروم گفتم:اینجا... ک...کجاس؟ یهو چشای هرماینی اندازه ی نعیلبکی شد و جیغ زد:خدارو شککرررر!!!!!! سریع دوید و 2 تا صدا میگفتن:چی شده چی شده؟! هرماینی با گریه و نفس نفس زدن گفت:به هوش اومده! 2 صدا داد زدن خانم پامفریییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی و چند ثانیه بعد خانم پامفری و هرماینی و اون دوتا به طرف من حجوم اوردن. با موهویجی تو شوک و دراکو مواجه شدم که از هرماینی بدتر بود.وقتی منو دید معلوم بود بغض گرفتتش و با قدم های تند تند از در رفت بیرون موهویجی داد زد:هی کجا میری 2 ساعت داشتی عر عر میکردی تقصیر منه تقصیر منه؟! هرماینی اومد بالای سرم و با خوشحالی تمام گفت:خدارو شکر اولی به هوش اومد! گفتم:م...مگه چند نفر بیهوش شدن؟! رون که روی صندلی کناریم نشسته بود با بغض گفت:هری... هری بیهوشه...

_____________________________________________________________________________________

خانم پامفری بهم گفت باید استراحت کنم و پروفسور مک گونگال و مدیر مدرسه که دامبلدور نام داشت گفتن هر وقط مرخص شدم گروه بندیم می کنن چون ممکنه به خاطر ضربه به سرم کلاه گروه بندی نتونه درست انتخاب کنه.هری هم که به کما رفته بود و کله هویجی که اسمش رون بود و هرماینی هر روز به دیدن من و هری میومدن و بخاطر هری گریه میکردن.هیچ خبری از دراکو نبود و از هرماینی پرسیدم کجاست و گفت تا الان سر هیچ کلاسی نیومده و معلم ها هم ازش خبر ندارن. میگه که هم اتاقی هاش کرب و گویل بودن که با قطار نیومدن و کلا دیرتر اومدن ولی رسیدن.از اونا هم پرسیدیم گفتن یا تو تخته یا زیر پتو هرچی میگیم چته میگه یکم مریضم.وقتی هرماینی داشت توضیح میداد نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم چون اینجوری که بوش میومد افسرده شده و همش بخاطر منه...

_____________________________________________________________________________________

1 روز دیگه مرخص میشدم و هری هم تازه به هوش اومده بود و بدون شک از من دیرتر مرخص میشد.خیلی خوشحال بودم که میتونم هاگوارتز رو ببینم.فکر کردنشم عجیبه که تویه هاگوارتزم ولی نمیدنم هاگوارتز چجوریه ولی عوضش مو به مو یه بیمارستان رو بلدم.مامانمم که اصلااا خبری ازش نیست و سرشم درد نمیکنه که بچش توی بیمارستانه یا حداقل اگه نمیدونه یه نامه ای بده...

_____________________________________________________________________________________

خبببب امروز روز اخریه که توی بیمارستان میگذرونم.صبح زود پاشدم وسایلمو جمع کردم خانم پامفری هم اون باند روی کله امو برداشت و گفت کاملا خوب شدم و نیاز به دارو ندارم.پروفسور دامبلدور و مک گونگال هم قراره امروز گروه بندیم کنن.لباسامو پوشیدم و اماده شدم که برم.خانم پامفری اومد و گفت:میتونی چند لحظه صبر کنی؟ گفتم:اوهوم.ولی میتونم بپرسم چرا؟ یهو پروفسور مک گونگال و دامبلدور و دامبلدور وارد اتاق شدن.پروفسور مک گونگال گفت:برای گروه بندی حال داری؟ گفتم:اوهوم. کلاه گروه بندی رو گذاشتن رو سرم و چند ثانیه بعد از اینکه کلاه با خودش جر و بحث کرد گفت:اسلیترین! مک گونگال و دامبلدور هم کف آروم و ملایم زدن و ردام رو دادن.به سمت خوابگاه اسلیترین حجوم بردم که یهو...

___________________________________________________________________________________

خب خب سیب سبز های گرامی🍏✨

این پارت هم تمامید🍏✨

ببخشید اگه طولانی نبود🍏✨

رمان جدید هم در راهه🍏✨

💞بای بای تا پارت بعدی💞