تصویر هدر بخش پست‌ها

عمارت رویایے..❥

dream mansio

𝐎𝐮𝐫 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐢𝐬 𝐧𝐨𝐭 𝐚 𝐥𝐢𝐞💋

𝐎𝐮𝐫 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐢𝐬 𝐧𝐨𝐭 𝐚 𝐥𝐢𝐞💋

| 𝙈𝙚𝙝𝙧𝙨𝙖

𝐏𝐚𝐫𝐭: 𝟏𝟑

 


آروم آروم داشت به هوش میومد و رفتم سمتش گفتم: ماریا ماریا حالت خوبه

 

ماریا با بی حالی: اصلان خوب نیستم

 

من: الهی بمیرم، چجوری چاقو رو کرد تو دستت


ماریا: چاقو رو خیلی فرو کرد تو دستم و کشید به سمت چپ خیلی عمیق بود

 

من: فدات شم اممم ماریا میدونی که الان همه خونتونن؟

 

ماریا با بی حالی: آره


از زبان مهرسا یا همون نویسنده


ماریا با بی حالی: آره

 

پیتر: ام میخوای با پسر عموت ازدواج کنی؟


بعد حرف پیتر سکوت اتاق را فرا گرفته بود ماریا جوابی برای سوال پیتر نداشت ماریا پیتر رو دوست داشت ولی از اجبار خانوادش قرار بود ازدواج کنه و پیتر منتظر جواب ماریا بود ولی ماریا و پیتر نمیدونستن که نقشه جک بوده که ماریا ازدواج کنه  


ماریا: این تنها سوالیه که میتونم با اطمینان کامل بگم نه


باز هم سکوت اتاق را فرا گرفته بود و ماریا چشماش رو میبنده و نفس های عمیقی میکشه و پیتر متوجه گودی زیر چشم ماریا میشه


پیتر: بدون آب و غذا نگهت داشتن

 

ماریا با بی حالی و صدای محو: آره

 


صدا زنگ گوشی پیتر در اومد و ماریا چشماشو باز کرد و پیتر گفتش: یک لحظه من اینو جواب بدم و بعد پیتر رفت بیرون


پیتر: الو چته

 

اریک: کجاییییییییی

 

پیتر: زهر مار کر شدم الان سروم بهش وصله خو الان تموم میشه میارمش

 

اریک: اها اوکی زود بیا خداحافظ


و قطع کرد و پیتر دید یک پرستار رفتش تو اتاق ماریا و پیتر همراه پرستار رفت داخل و پرستاره رفت سمت سروم و سروم رو دراورد ماریا خیلی بی حال بود و پیتر کمکش کرد از جاش بلند شه و رفتن سمت ماشین(بچه ها درسته که زخم دست بی حالی و سروم نمیده ولی ماریا بدون اب و غذا بوده)

و سوار ماشین شدن در راه سکوت بود ماریا از شیشه نگاه بیرون میکرد ماریا با صورتی پریشون و موهایی بهم ریخته به خونه میرسه و از ماشین پیاده میشه و پیتر هم پشت ماریا میاد و ماریا از کیفش کلید رو درمیاره و در را باز می کند و وارد خانه میشود همه با دیدن ماریا خوشحال میشن ولی اریک عصبی بود و با عصبانیت به سمت ماریا اروم اروم قدم برمیداشت و.........

 

اریک با عصبانیت: کدوم گوری بودیییییییییییییییییییییییییییییی

 

ماریا هیچ جوابی نداشت و سرش رو انداخت پایین و اریک داشت با عصبانیت نزدیک تر میشد و دستشو برد بالا ولی پیتر دستاشو گرفت و اورد پایین


پیتر: عه خب یک لحظه ما بریم تو اتاق


و پیتر اریک را برد به اتاقی و ماریا نشست و هیچی نمیگفت


رابرت: ببخشید ماریا

 

ماریا: برای چی؟؟


(بزار یک اسپویلی کنم که اسم واقعیش رابرت نیست)

رابرت: اخه اممم اخه جک منو تهدید کرد بات ازدواج کنمو زجر کشت کنم

 

ماریا لا بی حالی: چجوری تهدیدت کرد؟؟؟؟

 

رابرت: با جون راشا خانم

 

ماریا با بی حالی: خودم میکشمت


و ماریا رفت به سمت اتاقی که اریک و پیتر داخلش بودن و.............

 

       ━━━━━━༺🖤༻ ━━━━━━

ببخشید این پارت خشک بود اخه اماده سازی برا پارت بعد بود و لایک کامنت فراموش نشه