
رمان زمزمههای باران پارت ۷
برو ادامه مطلب
اردوگاه موقت درست کنار مدرسهی قدیمی برپا شده بود.
یه سری چادر سفید، صدای ژنراتور، و بوی غذاهای سادهی پناهگاه.
هوا هنوز سرد بود و بارون نمنم میبارید... بارونی که دیگه فقط یادآور عاشقی نبود، بلکه حالا توش بوی خاک و وحشت هم پیچیده بود.
آهیونگ توی پتویی پیچیده، کنار بخاری کوچیکی نشسته بود و نگاهش هنوز گم بود.
نشستم کنارش، طوری که زانوهامون به هم بخوره.
دستم رو انداختم دورش. اولش یه لحظه عقب کشید... ولی بعد دوباره برگشت سر جاش.
آروم گفتم:
"الان دیگه امنی... هیچ خطری اینجا نیست."
سرشو تکیه داد به شونهم. صدای نفسهاش رو حس میکردم، گرم و نزدیک.
چند لحظه سکوت کرد، بعد یهو گفت:
"تو چرا همیشه میرسی؟ درست وقتی که فکر میکنم تنهام..."
نگاش کردم.
تو اون نور کم، توی اون هوای خاکستری، صورتش مثل نوری وسط شب بود.
لبخند زدم و گفتم:
"چون نمیتونم تنها بذارمت. چون تو اون دلیلی هستی که هنوز نفس میکشم."
چشماش برق زد... یه برق قشنگ که حتی خستگی جنگ هم خاموشش نکرده بود.
با صدای آهستهای گفت:
"من... نمیدونم اگه اون روز تو نمیرسیدی، چی میشد. شاید... شاید دیگه الان کنار تو نبودم."
آروم دستشو گرفتم و گذاشتم روی قلبم.
"تا وقتی اینجا میزنه، تو رو پیدا میکنه. هر جا که باشی."
همون لحظه صدای انفجاری دیگه از دور شنیده شد. نه نزدیک، ولی کافی برای اینکه مردم توی پناهگاه بلرزن.
آهیونگ تندتر نفس کشید، دستشو محکمتر دورم حلقه کرد.
منم توی گوشش گفتم:
"هیچی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه. حتی جنگ، حتی آوار، حتی دنیا..."
چند قطرهی بارون خورد به صورتم. برگشتم و دیدم داره به آسمون نگاه میکنه.
بعد آروم گفت:
"بارون... بازم بارون... انگار میخواد همه چیزو بشوره و از نو شروع کنه."
با لبخند گفتم:
"خب پس بذار ما هم از نو شروع کنیم. تو و من، بازم... از همون نیمکت کنار پنجره..."
اون شب، وسط دود و خاک و بیخوابی، ما دو تا، دوباره همو پیدا کردیم.