تصویر هدر بخش پست‌ها

عمارت رویایے..❥

dream mansio

رمان زمزمه‌های باران پارت ۶

رمان زمزمه‌های باران پارت ۶

| 𝖊𝖍𝖘𝖆𝖓❤️‍🩹

برو ادامه مطلب 

 

صدای انفجار از دور شنیده شد.
اولش همه فکر کردیم اشتباه شنیدیم... ولی بعدش زمین زیر پام لرزید.
دیواره‌های بیمارستان خفیف لرزیدن و پنجره‌ها صدای وحشتناکی دادن.

یکهو چراغ‌های سقف چشمک زد... خاموش... روشن... خاموش...
آژیر خطر به صدا دراومد. همه جا پر شد از صدای بوق ممتد و صدای جیغ‌های پراکنده.

قبل از اینکه بفهمم چی شده، یه انفجار دیگه، این بار نزدیک‌تر، باعث شد دیوار انتهای سالن ترک بخوره.
گرد و خاک همه جا پخش شد. انگار دنیا داشت زیر پامون خراب می‌شد.

با دست جلوی صورتمو گرفتم و دویدم سمت اتاقی که آه‌یونگ توش بود.
قلبم وحشیانه می‌زد.
یه صدا تو سرم تکرار می‌شد:

  • "فقط سالم باش... فقط سالم باش..."

درِ اتاق نیمه باز بود. دود و غبار فضا رو پر کرده بود. چراغ اضطراری بالای در چشمک می‌زد، نور قرمز خسته‌ای پخش می‌کرد.
انگار وارد دنیای دیگه‌ای شده بودم.

نفس‌نفس زنان وارد شدم.
آه‌یونگ روی تخت بود، پتو رو محکم دور خودش پیچیده بود. چشم‌هاش بسته بود ولی صورتش سالم بود.
یه معجزه بود که آوار بهش نخورده بود.

دویدم کنارش، دستشو گرفتم. آروم چشماشو باز کرد.
یه نگاه خسته، ولی زنده.

با صدایی که از ته وجودم بیرون اومد گفتم:

  • "من اینجام... پیشتم... نترس..."

آه‌یونگ با چشمای خیس از اشک آروم گفت:

  • "تو... اومدی..."

دلم می‌خواست همه‌ی درد دنیا رو بکشم، فقط اون لبخندشو ازم نگیره.

زیر بازوهاشو گرفتم.

  • "باید از اینجا بریم. زودتر."

صدای فریاد پرستارها میومد، همه داشتن تخلیه می‌کردن.
برق اصلی رفته بود، فقط نورهای قرمز و چشمک‌زن راهروها رو روشن می‌کردن.

آه‌یونگو بغل کردم. حس کردم چقدر کوچیک و ظریفه تو آغوشم.
با احتیاط از لابه‌لای گرد و خاک و آوارها عبور کردیم.
هر قدمی که برمی‌داشتیم، انگار هزار سال می‌گذشت.
ولی من دیگه ولش نمی‌کردم... هرگز.

وقتی از ساختمون بیرون اومدیم، بارون دوباره شروع به باریدن کرده بود.
همون بارون لعنتی که باعث شده بود همه چیز از یه روز قشنگ شروع بشه... و حالا شاهد یه روز تاریک بود.

آه‌یونگ سرشو روی شونه‌م گذاشت و با صدایی که فقط من می‌شنیدم، زمزمه کرد:

  • "فقط کنارم بمون..."

محکم‌تر بغلش کردم و زیر لب گفتم:

  • "تا آخر دنیا..."