تصویر هدر بخش پست‌ها

عمارت رویایے..❥

dream mansio

رمان زمزمه‌های باران پارت ۵

رمان زمزمه‌های باران پارت ۵

| 𝖊𝖍𝖘𝖆𝖓❤️‍🩹

برو ادامه مطلب 

همینطور که تو پارک قدم می‌زدیم، بارون شدیدتر شد. خیابونای خیس لغزنده شده بودن.
آه‌یونگ با احتیاط راه می‌رفت، ولی یه لحظه... یه ثانیه بی‌دقتی...
پاش سر خورد.

صحنه مثل فیلم‌های اسلوموشن جلوی چشمم اومد.
دستم رو که ول کرد، نتونستم به موقع بگیرمش. صدای جیغ کوتاه و بعد... صدای افتادنش روی آسفالت خیس.

با وحشت دویدم سمتش.

"آه‌یونگ!!"


روی زمین افتاده بود، دستش روی زانوش. قطره‌های بارون روی صورتش مخلوط شده بود با اشک.
زانو و مچ پاش بدجور ضرب دیده بود. به زور نفس می‌کشید.

زیر لب گفتم:

"باید برسونمت بیمارستان..."


دور و اطراف خلوت بود. نه تاکسی، نه ماشین، هیچی. فقط خیابونای خیس و صدای بارون.

کوله‌شو انداختم روی دوشم، بازوشو آروم گرفتم و گفتم:

"تحمل کن... باید خودم ببرمت."


دستمو دور شونه‌ش انداختم. آه‌یونگ با درد تکیه داد بهم.
احساس می‌کردم هر قدمی که برمی‌داریم، برام سنگین‌تر میشه... ولی نمی‌خواستم حتی یه لحظه ولش کنم.

هوا سردتر شده بود. بارون تندتر.
راه می‌رفتیم، دستم محکم دور شونه‌ش، پاهامون خیس، لباسامون چسبیده به تن. ولی هیچ چیز مهم‌تر از اون نبود.

نفس‌نفس می‌زدم. آه‌یونگ گاهی چشم‌هاشو می‌بست از درد، ولی هیچی نمی‌گفت. انگار نمی‌خواست من نگران‌تر شم.

بعد از بیست دقیقه راه رفتن توی اون بارون، بیمارستان کوچیکی پیدا کردم.
درِ ورودی رو با زانو باز کردم و تقریباً نیمه بغلش کردم تا ببریمش تو.

پرستارا دویدن سمتمون.
یکی گفت:

"چی شده؟ تصادف کرده؟"


با صدایی که خستگی و نگرانی قاطی‌ش شده بود گفتم:

"زمین خورد... زانوش ضرب دیده... مچ پاشم خوب نیست."


بلافاصله برانکارد آوردن و آه‌یونگ رو بردن داخل.
همونجا تو لابی بیمارستان، خیس و لرزون، نشستم روی نیمکت.

بارون پشت شیشه می‌بارید...
و من، فقط به یه چیز فکر می‌کردم:
"باید کنارش باشم... هر چی بشه، دیگه نمی‌ذارم تنها بمونه."