
رمان زمزمههای باران پارت ۴
ادامه مطلب
بعد از زنگ آخر، مدرسه خلوت شده بود. بچهها یکییکی میرفتن، ولی من و آهیونگ... مونده بودیم.
بارون دوباره شروع کرده بود. آروم، نرم، همونجوری که دلمون میخواست.
با هم از در مدرسه زدیم بیرون.
کولههامون روی دوش، دستامون هنوز خجالتی، ولی قلبامون پر از هیاهو.
چند قدم که رفتیم، بیهوا دستمو بردم جلو. یه لحظه مردد شد، اما بعدش... انگشتاش آروم اومد توی دستم.
گرمای دستاش تو سرمای بارون معجزه بود.
آهسته کنار هم قدم میزدیم. خیابون خیس، نور زرد چراغها که توی آب منعکس میشد، صدای آروم چکیدن قطرهها روی چترهایی که بعضیا دستشون بود...
ولی ما چتری نداشتیم. خودمون بودیم و بارون.
آهیونگ آروم گفت:
"تو همیشه اینقدر بیپروا هستی؟"
لبخند زدم. نگاش کردم. چشماش برق میزد.
"فقط وقتی که حس کنم چیزی ارزش ریسک کردن داره."
سرشو کمی پایین انداخت. موهای خیسش چسبیده بود به صورتش. دلم میخواست دستمو ببرم و اون موها رو کنار بزنم... ولی هنوز زود بود.
رسیدیم به یه پارک کوچیک. درختا خیس و براق، نیمکتا خالی.
یه گوشه ایستادیم. صدای بارون قشنگتر شده بود. مثل آهنگی که فقط برای ما نواخته میشد.
آهیونگ یهو گفت:
"میشه یه چیزی قول بدی بهم؟"
جدی شدم. گفتم:
"هر چی باشه."
چشماش توی چشمای من گره خورد.
"قول بده... اگه یه روز بارون بند اومد، بازم پیشم بمونی."
نفسم بند اومد. دلم یهو لرزید.
دستشو محکمتر گرفتم. آروم گفتم:
"قول میدم... حتی اگه آسمون خشک بشه، من کنارتم."
لبخند زد... یه لبخند خجالتی، ولی از ته دل.
اون لحظه فهمیدم... عشق فقط توی بوسه یا حرفهای بزرگ خلاصه نمیشه.
گاهی یه قول آروم، زیر بارون، میشه محکمترین پیوند دنیا.
پارت بعدی چجوری پیش بره؟