
رمان زمزمههای باران پارت ۳
ادامه مطلب
صبح روز بعد، وقتی چشمامو باز کردم، هنوز حسِ اون لحظهی دیروز، حس دستای آهیونگ، بوسهی کوتاه، توی وجودم میجوشید.
بارون قطع شده بود... ولی انگار یه بارون دیگه، توی قلبم شروع شده بود.
مدرسه... همون کلاس، همون صندلی کنار پنجره.
وقتی وارد شدم، نگاهم بیاختیار دنبال آهیونگ گشت. اونجا بود. آروم نشسته بود و دفترش رو ورق میزد، ولی نگاهش خیره به یه جای نامعلوم بود. انگار هنوز تو فکر دیروز بود.
دلم نمیخواست لحظهای معطل کنم.
رفتم نشستم کنارش. یه لبخند نصفه تحویلش دادم. اونم آروم لبخند زد... ولی ته لبخندش، یه چیزی بود. یه ذره اضطراب... یه ذره نگرانی.
سرمو کمی خم کردم و آروم پرسیدم:
"حالت خوبه؟"
با همون صدای آروم و لطیفش جواب داد:
"یه کم عجیب شده برام... یعنی... ما الان چی هستیم؟"
سکوت کردم. دلم نمیخواست جواب این سوال رو ساده بدم.
دستمو جلو بردم و آروم روی میز گذاشتم، جوری که نزدیک دستش باشه. گفتم:
"ما... دو نفریم که قراره با هم یه دنیا بسازیم."
اون لحظه چشماش برق زد. یه برق خالص.
یه لبخند واقعی نشست رو لباش. یه لبخندی که حس کردم ارزشش از هزار تا کلمه بیشتره.
صدای زنگ کلاس بلند شد. معلم وارد شد و همه سریع سرجاشون نشستند. ولی من و آهیونگ هنوز توی دنیای خودمون بودیم.
وسط درس، یه کاغذ کوچیک از سمت آهیونگ روی میز سر خورد سمتم. آروم بازش کردم.
روش نوشته بود:
> "بعد از مدرسه... میشه یکم با هم قدم بزنیم؟"
لبخندم پررنگتر شد. آروم سرمو تکون دادم و نگاش کردم. اونم لبخند زد و دوباره وانمود کرد که داره به درس گوش میده.
اون لحظه فهمیدم... این شروع یه داستان جدیده.
داستانی که با قطرههای بارون شروع شد، ولی با قدمهای کنار هم، ادامه پیدا میکنه.