
رمان زمزمههای باران پارت ۲
ادامه
باران همچنان میبارید. صدای قطرهها که به پنجره میخورد، یه حسی توی دلم بیدار میکرد که قابل توضیح نبود. یه آرامش خاص توی اون لحظه بود. آخه، وقتی کنار آهیونگ نشسته بودم، احساس میکردم که زمان برای هر دوی ما متوقف شده.
تمام کلاس رو نگاه کردم، ولی انگار هیچ چیزی جز اون لحظهی بین من و اون باقی نمونده بود. حتی معلم که داشت از بالای کلاس حرف میزد، برام به یه صدای محو تبدیل شده بود. فقط نفسهای آهیونگ و صدای بارون بود که توی فضا پیچیده بود.
چند لحظه گذشت و من دوباره جرات کردم بهش نزدیکتر بشم. اینبار بدون اینکه بخوام، دستم از رو میز به آرومی روی دستش که کنار میز گذاشته بود کشیده شد. دستش سرد بود، ولی انگار برام دنیای گرم و پر از آرامش بود.
آهیونگ دستشو آروم عقب کشید، اما نه از ترس. انگار خودش هم یه چیزی رو حس میکرد که من نمیتونستم توضیح بدم. یه حس که هیچکدوم از ما نمیخواستیم از هم جدا بشیم. همون لحظه بود که دلم میخواست بگم «حالا دیگه باید بیشتر از این حرف بزنیم».
«آهیونگ، چطور میشه که هر بار که کنار تو هستم، احساس میکنم دنیا آرامتره؟»
اون لحظه با یه نگاه خجالتی، یه لبخند زد. نگاهش میدرخشید، ولی هنوز هم یه نوع راز توی اون نگاه بود. شاید به این دلیل بود که هر وقت باهاش بودم، حس میکردم باید همهچیز رو ازش بپرسم، حتی چیزهایی که خودش هم شاید جوابش رو ندونه.
«شاید... چون همیشه دلم میخواد به کسی که برام مهمه نزدیکتر بشم. ولی نمیدونم چطور باید این رو بگم.»
این حرفش مثل یه رعد و برق توی دلم پیچید. یعنی اون هم همینطور حس میکنه؟ همونطور که من بهش نزدیکتر شدم، اونم به من نزدیکتر میشد. هر دقیقهای که میگذشت، فاصلهی بینمون کمتر میشد.
بارون که به شدت میبارید، بیشتر از هر موقع دیگهای حس میکردم که باران تنها چیزی بود که میتونست این لحظات رو پر کنه. وقتی کنار هم بودیم، هیچ چیزی جز صدای بارون و نفسهای آروممون نمیموند.
حس کردم باید دستمو بذارم روی صورتش. خیلی آروم دستم رو کشیدم تا روی صورتش قرار بگیره. اون لحظه سرشو بلند کرد و دقیق به من نگاه کرد. انگار تمام دنیا در اون نگاه خلاصه شده بود. نمیدونم چرا، ولی یه حسی به من میگفت که از همین لحظه، همه چیز تغییر کرده.
سکوت سنگینی بینمون بود. هیچکدوم حرفی نمیزدیم. فقط دلم میخواست در همون سکوت بمونیم و اجازه بدیم همهچیز به مرور خودش رو پیدا کنه.
و قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، یه لحظه دستش رو به آرومی روی دستم گذاشت. نگاهش خیلی خاص بود، انگار یه دنیا حرف ناگفته داشت.
«آروم باش... میخوام هر لحظه با تو باشم.»
حرفاش برام یه دنیا ارزش داشت. و دقیقاً همین لحظه بود که فهمیدم، بارون دیگه برای من و آهیونگ فقط یه بهانه نبود. این لحظه، این احساس... ما رو به هم نزدیک کرده بود.