
رمان زمزمههای باران پارت ۱
برو ادامه مطلب
صداش هنوز تو گوشمه. صدای آروم بارون که داشت رو سقف مدرسه میکوبید.
همه چیز از همون روز شروع شد... روزی که واسه اولین بار دیدمش.
با یه کولهی خیس وارد کلاس شدم. بارون بیرحمانه خیسِ خیسَم کرده بود. چندتا از بچهها سرشون بالا اومد ولی زود برگشتن سر درسشون. نمیدونم چرا ولی حس کردم یه نگاه دیگه، یه نگاه خالصتر، هنوز روم مونده.
نگاهم افتاد به دختری که کنار پنجره نشسته بود.
موهاش رو دور صورتش ریخته بود و داشت به بارون نگاه میکرد. یه حالت خاصی داشت... انگار دنیا براش متوقف شده بود.
همون لحظه یه چیزی تو دلم قلقلک خورد. نمیدونستم چیه، ولی فهمیدم این دختر با همهی اونایی که توی این مدت دیده بودم فرق داره.
صندلی کنارشو انتخاب کردم. نمیدونم چرا. شاید چون ته دلم یه چیزی میگفت اینجا بشینم.
تا نشستم، حس کردم خودش هم یواشکی داره منو نگاه میکنه.
یه لبخند نصفه زدم و آروم گفتم:
"تو... آهیونگی، نه؟"
چشمهاشو آورد بالا. نگاهش... لعنتی اون نگاه! یه جور خاصی بود. خجالتی و در عین حال قشنگ.
خیلی آروم گفت: "آره..."
صداش همونقدری لطیف بود که دلم میخواست بیشتر بشنوم.
کلاس شروع شد ولی حواسم کجا بود؟ همهی تمرکزم روی اون بود.
حالا که نزدیکتر شده بودم، بوی عطر ملایمشو حس میکردم. یه عطری که با بوی بارون قاطی شده بود و عجیب گرمم میکرد.
چند دقیقه گذشت. سرمو آروم چرخوندم سمتش. دیدم هنوز داره آروم به بارون نگاه میکنه. نمیدونم چی شد که دلم خواست نزدیکتر بشم.
آروم خودمو کشیدم جلوتر، جوری که فاصلمون کمتر بشه.
یه جوری که گرمای بدنم بهش بخوره ولی نه اونقدری که بترسه.
خم شدم، با صدای آرومی که فقط خودش بشنوه، گفتم:
"بارون قشنگه... آدم دلش میخواد چیزایی که تو دلشه رو تو این هوا بگه."
برگشت نگام کرد. تو چشماش یه دنیای قشنگ بود، پر از سوال، پر از حرفای نگفته.
یه لحظه دستم بیاختیار حرکت کرد. انگار یه چیزی تو درونم گفت الان وقتشه.
خیلی آروم، بدون عجله، دستمو بردم دور کمرش.
یه حرکت آروم... میخواستم بدونم واکنشش چیه.
ولی... اون نترسید. فرار نکرد. حتی یه ذره خودشو عقب نکشید.
فقط یه کمی نفسشو حبس کرد... که همونم واسه من یعنی یه دنیا رضایت.
دلم داشت دیوونه میشد. یه حس قشنگ... یه چیزی مثل آرامش عمیق تو دلم دوید.
نزدیکتر شدم. نفسهامون قاطی شده بود. فاصلهمون انقدر کم بود که اگه یه ذره تکون میخوردم لبامون به هم میخورد.
و بدون اینکه فکر کنم، بدون ترس، لبامو آروم گذاشتم روی لباش.
یه بوسهی آروم... کوتاه... ولی اونقدری عمیق که انگار توی چند ثانیه، کلی حرف ناگفته رو بهم گفتیم.
وقتی ازش جدا شدم، دیدم سرشو انداخته پایین.
لبخند زدم. یه لبخند واقعی از ته دلم. آروم تو گوشش گفتم:
"از این به بعد، بارون و تو... هر دوتا قشنگترین چیزای دنیام شدین."
نمیدونم اون لحظه چی فکر میکرد. فقط میدونم، از اون روز به بعد، دیگه همه چی فرق کرد.