𝐎𝐮𝐫 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐢𝐬 𝐧𝐨𝐭 𝐚 𝐥𝐢𝐞💋
𝐏𝐚𝐫𝐭: 𝟔
من: پ.پ.ی.یتر.ر
اریک: چی میگی چته میترسی قشنگ بگو تا بفهمم
من: هی.چ.چی
و بعد با سرعت از اونجا دور شدم و رفتم تو اتاقم درو باز کردم و رفتم داخل ولی درو پشت خودم نـبستم و رفتم سمت تختم روش دراز کشیدم و پتو رو خودم کشیدم و رفتم زیر پتو و میخواستم گریه کنم اصن تو این یه ماه بود گریه نکره بودم و نمیخواستم منو به زور ازدواج با رابرت کنن و بی صدا گریه میکردم همش تقصیر اون مرتیکست اگه منو شکست عشقی نمیداد الان این اتفاقا ها نیوفتاد ولی خیلی دس دارم بدونم کی جای منو گرفته اصن مرتیکه با کی ازدواج کرده خیلی دختر باز بود و تو همین فکرا بودم که خوابم برد
از زبان اریک
و ماریا با ناراحتی رفت تو اتاق و منم اروم اروم قدم به اتاق خودم برمیداشتم و میدونستم رابرت خیلی پول پولکیه ولی مهم نیست و رفتم رو تختم و خوابیدم
از زبان ماریا
چشمامو باز کردیم و یکم به دورو برم نگاه کردم و با سرعت و تعجب کامل چشمامو باز کردم نمیدونم الان کجام دستام با زنجیر به دیوار چسبیده بود و یکم دیگه به دورو برم نگاه کردم و متوجه شدم اون مرتیکه شوهر سابقم داره بطرفم میاد و یک دختری کنارش بود دختره رو کامل نمیتونستم ببینم و مرتیکه یا بهتر بگم جک خو شد طرفم و گفت: ساعت کجاست؟
و یهو از خواب پریدم وای یعنی همش خواب بود وای باورم نمیشد
از زبان رابرت
بهوش اومدم و تو یک جای عجیب بودم و متوجه شدم یک پسری با دختری داشتن به طرفم میومدن و پسره خم شد طرفم و خیلی اشنا بود
پسره: ماریا کجاست؟
من: کی ماریا؟ دختر عموم؟ چیکارش دارید؟
پسره: من جکم همسر سابق ماریا حالا هم باید به حرفامون گوش بدی وگرنه جون خواهرت در خطر بزرگی میوفته فهمیدی؟
من: چیکار ماریا داری هربلایی بود سرش اوردی
جک: باید به حرفمون گوش بدی اگه ندی بلایی به خواهرت میاریم که حتی از ماریا هم بد تر باشه ما یک نقشه داریم ببین تو باید......
(خودتون میفهمید)
من: چی من نمیتونم این کارو بکنم
جک: سادست تو باهاش ازدواج میکنی و با........... و بمون میدشت و ما میدونیم که عاشق ماریایی حالا هم باید به حرفمون گوش بدی
و بعد دختره میگه: عه بریم دیگه پاهام درد میکنه
و بعد دختره دست جکو گرفت و میکشیدش تا بره وبی یهو جک دست دختره رو میکشه و اونو تو بغلش میگیره و لب همو بوسید اَخ حالم به هم خورد و بعد رفتن بیرون
و منم پشت سرشون رفتم بیرون و تا خونه پیاده رفتم و بعد 1 ساعت رسیدم چاره ای نداشتم باید با ماریا ازدواج میکردم و در خونه رو زدم ولی درو باز نکردن و کلیدو از جیبم دراوردم دره خونه رو باز کردم و مامان بابام و خواهر عزیزم هم تو پذیرایی نشسته بودن و داشتم صحبت میکردن و منم نفس عمیقی کشیدم و رفتم کنارشون نشستم و مجبور بودم بگم
من: مامان بابا من عاشق شدم(کی جرعت داره اینجوری بگه یبار امتحان کنید شب را در بیرون خونه بگذرونید)
و با کلی حرفو اینا گفتم: میخوام با ماریا ازدواج کنم
و با کلی کلکل راضی شدن ولی من نمیخواستم ماریا صدمه ببینه اون خیلی روزای سختی داشته و بابام تو گروه خانوادگیمون پیام داد و قرار شد مامان بابا ماریا فردا بیان خونه اریک و همه خانواده هم هفته بعد
از زبان ماریا
خیلی از خوابی که دیدم ترسیدم و میتونستم بگم که اون دختری که کنار جک بود موهاش قرمز بود و نمیدونم چم بود و رفتم صبحانه رو حاضر کردم و قرار بود مامان بابا امروز بیان وایی اصن قضیه رابرتو یادم رفت وای الان چیکار کنم این چیزی که من دارم خطر ناکه خیلی برا من خطر ناکه نمیدونم چیکار کنم و دیدم اریک هم اومد و منم از جام پا شدم و رفتم نسکافه ای حاضر کنم و دو لیوان برداشتم نسکافه توش ریختم و گذاشتم جلو اریک گفتش: ممنون و منم رفتم سره جام نشستم اصن نمیتونستم از فکر پیتر بیرون بیام و صبحانمو نصفه ول کردم و رفتم تو اتاقم و معلوم بود اریک احمیت نمیداد و به پیتر زنگ زدم و جوری صحبت میکردم که انگار گریه نمیکردم ولی حسو حالم گریه بود داشتم گریه خودمو میگرفتم ولی نمیتونستم گریمو نگه دارم و شروع کردم به گریه کردن و با گریه قضیه رو ادامه دادم و تموم شد معلوم بود پیتر خیلی تعجب کرده و بعد قطع کرد و رفتم تو پذیرایی و کنار اریک نشستم و گفتم: .........
━━━━━━༺💜༻ ━━━━━━
ببخشید کم دوستان ازتون خواهش میکنم حمایت کنید که اگه بدونید قراره ولی بشه.