رمان فرشته شیطانی(پارت۳)
برید ادامه
به تو فروخته؟ تو-
آخه مگه بابای من چه هیزم تری به تو فروخته؟
تورو چه به بابای من؟
سیگاری از توی پاکت مارلبروم در آوردم و گذاشتم گوشه لبم، پک عمیقی بهش زدم و
خیره شدم به چشمای آبی و جذابش.
هیچی از جذابیت چهرش نمونده
بود، دو روزی بود که گرفته بودمش و بسته بودمش تو زیر زمین خونم به یه ستون!
حتی رمق نداشت حرف بزنه!
دود سیگارو فوت کردم تو صورتش،چشمک زدم و گفتم:
-حاج آقا مجد خیلی به من
مدیونه!
موهای طلایی و لختشو با ملیمت
زدم کنار که با ترس صورتشو کشید عقب و هق زد!
نمی تونست باور کنه دارم نوازشش می کنم. پوزخندی زدم و گفتم:
مجد رو هم بگیرم-
حتی اگه جون ته تغاری حاج آقا و سرشو براش بفرستم باز حسابمون باهم تسویه نمیشه!
میمیری اما بیهوده!
مثل سگ!
سیگارم نصف شده بود اما حوصلم رسیده بود به فیلتر!
سیگارو چسبوندم رو پوست گردنش
و با صدای جیز!
خاموشش کردم!
صدای جیغ بلند و گوش خراشش پوزخند نشوند رو لبام. رو تنش پر بود از این کار دستیا!
تموم عقده ها و زخمای چرکی و سرطانی دلمو روش خالی کرده بودم. خالی کرده بودم ولی پر بودم هنوز!
فکر کردم به دردش عادت کرده
اما...
هه!
عقب گرد کردم و رفتم سمت
خروجی. برق توی راه پله بود، خاموشش کردم و رفتم بیرون.
این جا جایی بود که باید نقابمو از صورتم می کندم.
هیچ کس هم شک نمی کرد چه سربروس بی شاخ و دمی توی این دختر بچه مخفیه!
همیشه برای بقیه دختربچه بودم، همیشه چهره بیبی فیس لعنتیم باعث می شد یه احمق
هلو به نظر بیام.
قبلا ناراحت می شدم و سعی می کردم با آرایش سنمو ببرم بالا.
اما الان خیلی به دردم می خوره، الان شده ابزارکارم، حاال که شدم قاتل خانواده مجد محمدرضا مجد، بزرگ یه خاندان و تاجر ابریشم،
یکی از ثروتمند ترین افراد کشور که به تازگی به
خاطر زایده نخاعی فلج شده و از کمر به پایینش حس نداره! نگار صدیق، زن محمد رضا مجد.
یه زن دو رگه
ایرانی آمریکایی، چشم آبی و مو
بور.
زیباییش خیره کنندست، کمتر کسی
هست که حتی الان که پنجاه سالشه بتونه زیر
سی ثانیه نگاه ازش بگیره. مثل یه افسونگر واقعی!
یه بار ملکه زیبایی آمریکا شده.
عکساشونو زدم به دیوارای خونه! میخوام مثل آینه دق جلوم باشن. میخوام هی نگاشون
کنم و یادم بیوفته باهام چیکار کردن!
یکی از چاقو های بزرگ آشپزخونه
رو انتخاب کردم و از جاش کشیدم بیرون.
رو به عکس زن لب زدم:
هرجایی آشغال! و بعد با تمام توان چاقو رو
پرت کردم به طرفش! چاقو تاب خورد و تاب خورد و
بعد...
قشنگ نشست وسط پیشونیش! هه! پرتاب سه امتیازی.
نگار و محمد رضا دوتا پسر
دارن، یکیش آریا مجد، پایین به ستون زیر زمین خونه بسته شده و داره جون
می کنه. اون یکی اوستا مجد، آمریکاست و
داره کاراشو راست و ریست می کنه بیاد ایران
جای باباشو بگیره.
اخه یه آدم فلج درست نمیتونه از پس همه کارا بر بیاد، داره نیروی کمکی میاره واسه کثافت کاریاش!
ساعت یه ربع به چهار بعد از ظهر بود، پسر کوچیکه تو با یه مشت بی هوش کردم و کشوندم تو ماشینم.
بزرگه ولی بعید می دونم با یه
مشت بیهوش بشه.
خواست با مشت بکوبه تو صورتم، پوزخندی زدم و جا خالی دادم.
من از شایان َتر و فرز تر بودم، ریزه بودن هیکلم
همیشه این جور مواقع به کارم میومد.
پاشو بلند کرد که بکوبه توی گردنم که در کسری از ثانیه پاشو گرفتم و باعث شدم تلو تلو بخوره و هم زمان پامو بلند کردم و با یه چرخش کوبیدم تو چونش!
عقب عقب رفت و خورد به رینگ. از فرصت استفاده کردم و یه مشت دیگه کوبیدم توی گونش توی یه حرکت زدمش زمین!قهقهه ام بلند شد و به شایان که روی زمین نفس نفس
می زد نگاه کردم! جدیدا بعد از پنج سال می
تونستم شایانو... استادمو... بزنم و شکستش بدم!
دستمو گرفتم طرفش و با پوزخند
گفتم:
-عیب نداره. گهی زین به پشت و
گهی پشت به زین!
دستمو گرفت و با کمکم از جا
بلند شد و گفت:
همون دختر ریقو و-
گاهی وقتا نمیتونم باور کنم تو استخونی ای بودی که اومدی پیشم و بگفتی بهت یاد بدم مبارزه کنی.
ََفکم از یادآوری اون روز مبقبضشد و لبخندم محو.
لعنت به اون روزا، اون سالها، لعنت به اون ساعتای کذایی.
به شایان پشت کردم و از الی طنابای رینگ رفتم اون طرف و پریدم پایین.
خودمم اگه می خواستم اون دوران بدو فراموش کنم
بقیه نمیذاشتن.
-آنجی؟
کش مو رو از کشیدم و هم زمان
برگشتم طرف شایان
که صدام زده بود.
موهای خیس عرقم رها شد دورم و اومد توی
صورتم.
بی حوصله پرسیدم:
-چیه؟