عشق یا نفرت پارت1
سلام این اولین رمانی هست که مینویسم
امید وارم خوشتون بیاد حالا برو ادامه قشنگم
مایا
صبح از خواب بیدار شد ساعت رو نگاه کردم دیدم ۷:۳۰ بود من ساعت ۹ دانشگاه داشتم
پس پاشدم رفتم به حمام بعد۳۰ دقیقه اومدم
بیرون موهام رو خشک کردم بعد لباس پوشیدم
یه کوچولو آرایش کردم ساعت رو نگاه کردم ۸ بود
رفتم آشپزخانه یه صبحانه واسه خودم درست کردم
و خوردم ظرفا رو شستم همین که دست هامو خشک کردم گوشیم زنگ اومد بر داشتم ببینم کیه مامانم بود جواب داد
مایا: سلام مامان
مامان: سلام عزیزم خوبی
مایا: خوبم دونی جون خودت خوبی بابا خوبه
مامان : این چه طرز حرف زدنه من مادرت هستم خجالت بکش
مایا: خندیدم و گفتم منم بهت گفتم که این اسم خیلی بهت میاد
بعد کلی حرف زدن گوشی رو قطع کردم
ساعت رو نگاه کردم دیدم ۲۰ دقیقه موند به ۹ پس
سریع راه افتادم
یادم رفت خودمو معرف کنم من مایا واتسون هستم
۱۹ سالمه تنها زندگی میکنم مامان بابام واسه کاری رفتن خارج از کشور توی راه داشتم از جاده میرفتم
که چشمم به گربه اون رو جاده اوفتاد
یه دفعه خشکم زد من از گربه نمیترسم
فقط خوشم نمیاد ازشون تا به خودم اومدم
دیدم یه ماشین با سرعت میاد سمت من که دیگه چیزی نفهمیدم و همه جا سیاه شد
چشمام رو باز کردم سرم بعد جوری درد میکرد
پام هم خیلی درد میکرد تا جای که یادم میاد
من تصادف کردم ولی اینجا بیمارستان نیست
پس من کجام داشتم با خودم حرف میزم
که در باز شد و یه پسر آمد
توی اتاق خیلی خوشتیپ و جذاب بود
گفت
پسر : حالت خوبه
مایا : خوبم ممنون ولی اینجا کجاست من اینجا چیکار میکنم
پسر: بزار خودمو معرفی کنم من آرتان هستم اینجا خانه منه و من با ماشین زدم بهت واسه
همین آوردمت اینجا
با خودم گفتم میتونستی ببری بیمارستان
خواستم پاشم که دردی بعدی رو توی پام حس کردم و افتاده بغل آرتان
پایان
تا پارت بعدی خداحافظ👋