تصویر هدر بخش پست‌ها

عمارت رویایے..❥

dream mansio

النا p3

النا p3

| ❄️Baby meriya❄️

🍡=النا🪞=شیدا✨=المیرا🌵=عرفان 🌷=مامان زهرا🪻=بابا رادین

دیگه گفتم گوشی رو به بابا پس بدم که یه ایمیل اومد

Hi Elena, how are you?  I will definitely come to your birthday. 

(جیغغغغغغغغغغغغ)

🌷چی شده

🪻النا خوبی 

🍡قبول کردننننننن 

🌷فکر کردم چی شده 

🍡تو که می‌دونی یک ساله همدیگه رو ندیدیم و چقدر همو دوست داریم 

🌷دلیل نمی شه این جوری جیغ بزنی 

🪻زهرا داره هایدی میاد بهش حق بده برای دومین بار داره دختر عمه هاشو می بینه

بابا خودش هم خواهر کوچولوش رو از ۳۳ سالگی ندیده 🥺 واسه همین همیشه در این مورد به من حق میده 😁😁

دوییدم و یه تمام فامیل ایمیل دادم که تولدم دعوت هستند از جمله عمه سمیه شوهرش و هنری ، عمو هومان و زنش و لوکا ، مامان بزرگ ‌ بابا بزرگ و عمه مهتاب که عمه بابا هست. و همشون گفتن که میان. 

ولی وقتی به مامان بابا گفتم به همه گفتم بیان اندازه من خوشحال نشدن چون مامان زیر لب غرغر میکرد من اندازه این همه آدم نمی تونم غذا درست کنم و بابا میگفتم جاخواب نداریم. اما وقتی گفتم شیدا و خواهش شاین ، پدارم و رامین رو هم دعوت کردم دیگه واقعا عجیب شد چون مامان شروع کرد به گریه کردن.

آخه چرا مادر من 🤦🏼‍♀️ 

بابا وقتی دید مامان گریه می کنه یچیزی در گوش مامان گفت که مامان یه نگاه به این ور کرد یه نگاه به اونور و یه چشم غره به بابا و در آخر خوش رو جمع کرد  و گفت حالا که همه رو دعوت کردی باید داخل کارا به من و بابات کمک کنی!!

🍡باشه

🌷همین نمی خوای کاری کنی 

🍡به نظر خودت چی کار کنم

🪻سه تا کار میتونی بکنی 1_ بیای باهم کارت پستال بگیریم و برای همه بفرستیم 2_بری اتاقت رو تمیز کنی و 3_ بری مشقاتو بنویسی 

🍡میرم لباس بپوشم بریم بیرون

یه لباس سبز و مشکی راه راه پوشیدم با شلوار مشکی کتونی ی سبز و چون هوا یکم سرد بود یه ژاکت زرد روش پوشیدم و به بابا گفتم آمادم

🌷صبر کن النا گیره ی موهات یادت رفت

و گیری شبیه پاپیون رو توی موهام زد 

🪻زهرا میخوای اجازه بدی بریم؟؟

🌷 برین

🍡🪻😅😅😅😅😅

______________________________________________

خوب این از پارت سه 

لایک و کامنت فراموش نشه و بگین دوست داشتید؟؟؟ بای