جهنم سفید3p
ادامه
پسر زندان روبرو یک گرگینه بود؛پسری که تاجش،بی توجه به لباس های رنگ و رورفته اش نشان میداد که از خاندان سلطنتی است.
_مادرم همیشه میگفت که هر آدمی زمان مرگش ستاره خودش هم سقوط میکنه،و بعد لبخندی میزد و ادامه میداد و من مطمئنم ستاره تو خورشیده!ولی خورشید بی توجه به مرگ من به درخشش ادامه داد،اونجا بود که از خورشید هم ناامید شدم.
21جولای سال1886
_فکرکنم دارم به حرفت میرسم میکی؛
و بعد ادامه داد:_دنیایی که از خالیه رو هرگز نمیشه از عشق پرش کرد.
میکائیل نیشخندی زد.
_تو الان هم به حرفم رسیدی مادمازل اسرا!
زمان حال
تاج روی سر شاهزاده درخشید و به رنگ سفید درآمد.
جمعیت شوکه شده درسکوت فرورفت.
_پسرعزرائیل...
چی؟!چیزی که شنیده بود یک افسانه در بهشت بود.بارها شنیده بود فرزند عزرائیل یکجایی در همین اطراف زندگی می کند ولی باور نکرده بود؛و حالا او درست روبرویش وایستاده بود،وارث مقام عزرائیل پیدا شده بود.
14آگوست1999
عزرائیل برنامه داشت که با سخنرانی تاثیرگذاری میکائیل را حیرت زده کند،بنابراین طوری که میکائیل بشنود فریاد زد.
_قربان فکر نمی کنید بهتره هر فرشته ای رو که میکشید،در آب رها کنید؟!این طوری دوسال بعد مرگشون آرامش رو خواهند داشت.