وسواسی P1
سلام این اولین داستانه من و کمی منحرفیه و ارباب گونس امیدوارم خوشتون بیاد💛💜
تالون:همه چیز از 2 سال پیش شروع شد،وقتی اولین بار تو دفتر ستاد دیدمش،وقتی صورت قشنگشو دیدم.. اون چشمای آبی لعنتیش برق میزد،اون اندام فوق العادش،مگه میشد نخوامش؟از همون روز بهش فکر میکردم هر ثانیه که میدیدمش بیشتر اونو واسه خودم میخواستم،تا چند ماه هیچی بهش نگفتم میدونستم اونم نسبت به من احساس داره،اون خیلی باهوش بود و همیشه نقشه های عموم رو نقش بر آب میکرد تا اینکه یه روز.....
(اینجا تالون 17 سالشه و پنی 16)
تالون:باورم نمیشه عموم همچین ماموریت مزخرفی رو بهم داد،باید دنبال یه کتاب باستانی به اسم The Walking Dead میگشتم،عموم میخواست تمام آدمای مرده رو زنده کنه و اونارو با استفاده از این کتاب کنترل کنه تا بتونه جهانو به طور کامل تصرف کنه وقتی داشتم دنبال اون کتاب میگشتم اون صدای لعنتی قشنگشو پشت سرم شنیدم...
پنی:"حتی فکرشم نکن بذارم ببری"
تالون پوزخندی زد و گفت:"اوه جدا؟اونقدرم مطمئن نباش!
تالون و پنی مشغول جنگیدن بود تا اینکه پای تالون پیچ خورد و ناخود آگاه پنی رو با خودش کشید و افتادن توی کمد،تالون و پنی افتادن روهم دیگه،فضای کمد خیلی تنگ بود و هوا کم عمق بود،پنی روی تالون بود و زانوهاشو گذاشته بود رو جایی که نباید میذاشت.
تالون با ترس به پنی نگاه کرد و مضطرب حرف میزد:"پ.. پنی پاتو بردار
پنی یه برآمدگی ۵سانتی رو احساس کرد،زانوش رو بیشتر مالید و با ترس به تالون نگاه کرد لب باز کرد و گفت:" ت.. تالون لطفا بگو این اسلحه آدامسیته!" پنی دقیقا میدونست چه اتفاقی افتاده
تالون با خجالت نگاه میکرد و صورتش قرمز کامل شده بود:"دوست داشتم بگم... ولی....لعنتی بسه بسه پاتو نمال"تالون دستشو روی ران های پنی گذاشت تا بس کنه اما پنی متوقف نشد.
پنی:"اوه ببخشید نمیدونستم دوست کوچولوتو بیدار کردم؟"
پنی تمسخر آمیز باسنشو به عضو تالون مالید و شعر میخوند
"میخوام برم به اینجا میخوام برم به اونجا"
تالون دیگه نمیتونست تحمل کنه و دستشو رو باسن پنی گذاشت:"آه پنی من دیگه نمیتونم تحمل کنم.... همش تقصیر خودته"
مثل خود ارضایی در زندگی عادی تالون بود....
تالون سر پنی رو جلو آورد و اونو بوسید لبای پنی مزه توت فرنگی و کارامل میداد،اوه خدا..این شگفت انگیز ترین احساس دنیا بود!وقتی همو بوسیدن حرکت های پنی متوقف شد،بعد 3 دقیقه از هم جدا شدن و صورتشون به شدت قرمز بود.. تالون میخواست به پنی بگه چقدر دوسش داره ولی وقتی دهنشو باز کرد به جز هوا چیزی خارج نشد،تالون عرق کرده بود و به شدت استرس داشت...با شنیدن صدای گجت تالون و پنی سریع از هم جدا شدن،گجت به کمد برخورد کرد و در کمد اتفاقی باز شد و تالون و پنی افتادن رو هم دیگه،برایان دست به سینه به اونا نگاه میکرد.
خلاصه که اون کتاب با دیوونه بازی های گجت نابود شد و تالون مثل همیشه شکست خورد.
شب بود و پنی در اتاقش تنها بود،نمیتونست به زمانی که تالون اونو بوسید فکر نکنه،فکرش درگیر بود.. پنی میدونست تالون نسبت بهش احساسات داره اما مطمئن نبود اون احساسات قویه یا نه؟
ناگهان صدای تق تق شنید،متوجه شد از شیشه بالکن میاد،پرده بالکن کشیده شده بود اما پنی سایه ای آشنا از پشت پرده میدید،ناگهان در بالکن باز شد و پرده کنار کشیده شد،تالون از بالکن وارد اتاق پنی شد،پنی با دیدن تالون خیلی تعجب کرد نمیدونست چی بگه..
پنی لبه تخت نشسته بود و تالون بهش نزدیک شد و چونشو گرفت،خم شد و صورتشو نزدیک پنی کرد،با چشمای شکلاتی و براقش به چشمای دریایی پنی زل زده بود،صداش خیلی ملایم و عاشقانه بود:"آروم باش.. من بهت آسیب نمیزنم من تورو.... خیلی دوست دارم"
قلب پنی با شنیدن صدای شیرین تالون به شدت کوبید،پنی خفه شده بود و نمیتونست چیزی بگه،تالون صورتشو خیلی نزدیک کرد،خیلی خیلی نزدیک اونقدر نزدیک که نفسای داغشو رو صورتش حس میکرد،چشم تالون به سمت لب های پنی حرکت کرد و... پنیو بوسید،پنی دیگه نمیتونست نفس بکشه......
رابطشون از همون شب شروع شد،هرشب مخفیانه پیش هم بودنو باهم قراره میذاشتن هیچ کس از رابطه اونا خبر نداشت،هیچ کس به جز سگ وفادار و باهوش پنی برایان.
تالون و پنی میدونستن اگه رئیس کوئیمبی چیزی از رابطشون بفهمه واسه هردوشون بد میشه
(همینجا بگم گجت فکر میکنه تالون دوست پنیه خودتونم میدونید گجت خنگه دیگه و کلاو هم همه چی به یه ورشه پس براش مهم نیست این وسط مشکل کوئیمبیه اگه بفهمه پنی با مامور مَد رابطه داشته اخراج میشه)
برای همین هردوی اونا محتاط بودن تا کسی از ارتباطشون خبردار نشه.
پنی از اون شب کمتر با دوستش کایلا قرار میذاشت،کایلا داشت شک میکرد پنی یه کارایی میکنه ولی پنی موفق شد از کایلا رابطش با تالونو مخفی کنه
۲ سال همینطوری گذشت و تالون و پنی از رابطشون راضی بودن تا اینکه تولد ۱۸ سالگی پنی شد روزی که تالون خیلی منتظرش بود پنیو به طور کامل مال خودش کنه
(اینجا تالون 19 سالشه و پنی18)
تالون پنی رو به یه رستوران شیک میبره میدونست پنی زیاده خواه نیست و خجالت میکشه پنی به این چیزا عادت نداشت اما تالون میدونست این کمترین کاریه که میتونه واسه پنی بکنه و پنی خیلی لیاقتش بیشتر از این چیزاست تالون و پنی روی صندلی کنار میز رستوران نشسته بودن و آهنگ ارامش بخشی پخش میشد تالون لبخند عاشقانه و جذابی به پنی زد و گفت:"عزیزم تولدت مبارک میدونی چقدر دوستت دارم نه؟بیشتر از هرکسی تو این دنیا"
پنی لبخند زد:"منم خیلی دوستت دارم"
تالون از روی صندلی بلند شد و کنار پنی رفت و خم شد:"عزیزم من یه هدیه ناقابل برات دارم"تالون یه جعبه انگشتری رو باز کرد و زانو زد پنی با تعجب نگاه میکرد،اون حلقه نمیخواست و به این چیزا عادت نداشت اما تالون همش واسش هدیه های مختلف مثل گل،شیرینی و گردنبند و از این جور چیزا میگرفت.
تالون با نگاهی پر از عشق و محبت به پنی لب باز کرد:پنی با من ازدواج میکنی؟.. میدونی که جواب نه رو نمیپذیرم
پنی با شنیدن این سوال زهر ترک شد،انتظار نداشت تالون چنین پیشنهادی بده... اما ازدواجش با اون غیر ممکن بود تالون خودش باید بدونه! میدونست اگه کسی بفهمه که ارتباط دارن هردوشون بدبخت میشن،پنی با نگرانی حرف زد:"اما.. اما تالون تو خودت میدونی همچین چیزی غیر ممکنه ما نمیتونیم ازدواج کنیم"
تالون با عصبانیت به پنی خیره شد:"چرا؟معلومه که میشه! میتونیم طوری ازدواج کنیم که کسی خبر دار نشه البته جز برایان و عمو کلاو... بهت گفتم جواب نه رو نمیپذیرم،بهت گفتم همیشه میخوام کنارم باشی،هرشب میخوام پیشت باشم،میخوام وقتی صبح ها چشمامو باز میکنم اولین چیزی که میبینم تو باشی،میخوام مطمئن بشم هیچ مردی بهت دست نمیزنه،تو با من ازدواج میکنی و از من اطاعت میکنی برای همیشه.. فهمیدی؟"
تالون دست راست پنیو میگیره و انگشترو روی انگشتش غلت میده و دست پنیو میبوسه،گونه پنیو نوازش میکنه و پیشونیشو میبوسه،پنی مات و مبهوت مونده بود نمیدونست چی بگه
تالون:"عزیزم ما برای همیشه باهم میمونیم تو همیشه مال منی،فقط مال من نمیذارم هیچ کسی بهت نزدیک بشه ما به زودی ازدواج میکنیم و خوشبخت میشیم"
پنی میدونست که تالون همیشه اونو زیر نظر داره و خیلی روش حساسه اما انتظار اینو نداشت همه چی خیلی سریع پیش میرفت....