پرنسس قلبم پارت 2
برو ادامه
پدر : شما قرار با هم حکومت کنید پس برای این کار لازم که شما ازدواج کنید آخر هفته
النا:اما پدر درسته که اون دوست بچگیام اما من هیچی ازش یادم نیست حداقل محلت بدید تا ما با اخلاق همدیگه آشنا بشیم اصلا چرا ما دوتا باید حکومت کنیم؟
پدر :چون که ما میخوایم کشورمون رو گسترش بدیم و برای این کار لازم که یه وصلت صورت بگیره و اینکه همین که گفتم شما آخر هفته ازدواج میکنید تا اون موقع 3 روز زمان دارید
النا:اما پدر شما میتونید حکومت کنید
پدر :النا بزار یه چیزی رو بهت بگم من تا دو هفته دیگه بیشتر زنده نیستم
از زبان راوی
بغض داشت النا رو خفه میکرد النا هیچ چیز نمیتونست بگه تا اینکه بالاخره بغضش شکست و اشک هاش راه خودشون رو پیدا کردن النا دست خودش نبود از سر میز صبحانه بلند و بدون هیچ حرفی سریع تر رفت داخل اتاقش ازدواج اونقدر براش سخت نبود ولی نبود پدرش اون رو شکسته میکرد النا وقتی 10 سالش بود مادرش رو از دست داده بود و الان نمیتونست پدرش رو هم از دست دیگه طاقت تنها بودن رو نداشت خودش رو روی تخت پرت کرد و اینقدر گریه کرد که خوابش برد
چند ساعت بعد
النا:حس کردم که دست مردونه ای روی تنم هست چشمام رو باز کردم ولی صورت اون شخص رو تار میدیم بعد از چند ثانیه بالاخره صورتش رو دیدم اون...
خوب بچه ها اگه کم بود ببخشید چون فردا امتحان دارم و اینکه مرسی بابت حمایتت ن امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشید تو کامنت ها بهم بگید که فکر میکنید آن فرد کی باشه
شرط پارت بعد 5 کامنت و 4 لایک
بای