𝐎𝐮𝐫 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐢𝐬 𝐧𝐨𝐭 𝐚 𝐥𝐢𝐞💋
𝐏𝐚𝐫𝐭: 𝟐𝟎
.. ..
و وقتی وارد شد دید ماریا رو تخت نشسته و داره نفس نفس میزنه مامان ماریا( صبر کنید تا پارت بعدی اسمش رو میگم ) مامانش سریع رفت سمت ماریا و ماریا را گذاشت در آغوش خودش( آغوش مادر خیلی امنه کنار مادر باش ) ماریا ترس خاصی داشت که باعث سرما خوردگیش شد( نمیدونم شماها هم اعتقاد دارید یا نه ولی ترس و یا استرس باعث هرچیزی میشه حتی سرما خوردگی )
مامانش همان جور که ماریا رو در آغوش خود فشار میاد. موهای ماریا هم نوازش میکرد
و گفت: چیشده؟؟؟
و ماریا هم جواب داد: مامان من باید برم
مامانش خیلی تعجب کرد: عه وا کجا میخوای بری، تو الان حالت بده نمیتونی بری جایی
ماریا یکم مامانش رو عقب کشوند و از در رفت بیرون. سرش گیج میرفت و نمیتونست راحت رو پاهاش وایسه؛ و یکم لنگ میزد. .
(نمیدونستم بجاش چی بگم ولی منظورم این بود یهو کج میرفت اونری و یهو میره اونوری اگه کسی متوجه نشد تو کامنتا بگه براش توضیح بدم) ماریا نمیتونست رو پاهاش وایسه و داشت میرفت سمت دره خروج از خانه
جیمز: عه کجا میری؟؟ وایسااااااااااااااااا
جیمز دونبال ماریا میدوید و میگفت: وایسا وایسا،، ولی ماریا گوش نمیکرد و از خونه رفت بیرون داشت به سمت پارکینگ میرفت
جیمز بدو بدو رفت سمتش تا بهش رفت و اومد جلوش و بغلش کرد نشستن رو زمین و جیمز سعی میکرد آرومش کنه و نره جایی و کمرش رو نوازش میکرد و جیمز: آروم باش چته تو اینقدر جَوگیری.
ماریا هم سکوت بود و در بغل جیمز بود و نگاهی به دستش کرد خیلی براش داشت ولی به روی خودش نمی آورد و جیمز به ماریا کمک کرد که بلند شه و وقتی بلندش کرد، جیمز دستاش رو دور کمر ماریا حلقه کرد که ماریا نیوفته.
و رفتن داخل کسی هم نمی دیدشون و جیمز، ماریا رو برد تو اتاقش و گذاشتش رو تخت و پتو رو روی ماریا کشید گفت: شیطونی نکن و از تخت بیرون نیا
ماریا هم چشماشو بست و سریع خوابش برد
و قبل اینکه بخوابه جیمز از اتاق بیرون رفت از زبان جیمز
━━━━━━༺🖤༻ ━━━━━━
خواهش میکنم حمایت کنین که من تو راه تتو ماشین اینو نوشتم الان به شدت چشمام و سرم درد میکنه
اسپویلی از پارت بعد:
__ این دوتا عاشقن __ فلورا گفتش اخرین باره خانوادم رو میبینم ولی امکان نداره __ پیتر حواست به این باشه که این دختر میخواد انتقام بگیره __ چی، کی اینو گفته؟ __ داری دروغ میگی من حاضرم درد بیشتر از دستم بکشم ولی این کارو نمیکنم