𝐎𝐮𝐫 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐢𝐬 𝐧𝐨𝐭 𝐚 𝐥𝐢𝐞💋
𝐏𝐚𝐫𝐭: 𝟏𝟕
.
اریک: تو چی میگی
ماریا: اریک ببند اریکککک ببند که اعصابم خرابه
و ماریا از خانه خارج می شود و به سمت پارکینگ خونشون و سوییچ رو دراورد و دره ماشین رو باز کرد و سوار شد و دره ماشین رو بست و با سرعت از خونه خارج شد و با اعصبانیت رانندگی میکرد و بعد سه چار دقیقه یک جایی دارم کرد و گوشیش رو برداشت و رفت تو تلفن و زنگ زد به پیتر و گوشی رو گذاشت رو گوشش و منتظر بود پیتر جواب بده و منتظر بود که پیتر جواب داد
پیتر: الو چیشده
ماریا: الو پیتر ببین باید سریع ببینمت
پیتر: باشه بیا خونه حالا چیشده
ماریا داشت ماشین رو روشن میکرد و همزمان میگفت: میام بهت میگم
و قطع کرد و با سرعت حرکت کرد به سمت خونه پیتر
.
سرعت ماریا خیلی زیاد بود احتمال تصادف هم داشت ولی رسید خونه پیار در میزد حالش خراب بود نفس نفس میزد تو فکر بود که یهو در باز شد
پیتر: بیا داخل ببینم چی شده
ماریا میره تو هنوز هم تو فکر بود نشست کنار پیتر و شروع به صحبت کردن کرد و همه چیزه قضیه فیلمای دوربین رو گفت و بعد اینکه صحبت تاش تموم شد پیتر با تعجب زیادی نگاش میکرد و ماریا متوجه نگاه پیتر شد
ماریا: چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟؟
پیتر: خب است چیش بده؟؟
ماریا: اخه وقتی بچه بودم و..........
فلش بک به اونجایی که ماریا داره صحبتش را میکند:
ماریا 16 سالش بود(16 ساله بچه حساب میشه؟؟؟؟)
ماریا 16 سالش بود و داشت برای امتحان فرداش میخوند ولی خوب تمرکز نداشت چون زن داییش و داییش و پسر داییش مهمانشون بودن و سر و صدای صحبتاشون حواست ماریا رو پرت میکرد
و حالا سری به پذیرایی بزنیم
اریک داشت با جیمز زر میزد کلا خیلی زر میزنن
اریک به جیمز گفت: فکر کنم با این صدایی که ما داریم ماریا درست برا امتحان نخونده ببخشید یک لحظه من برم پیشش
جیمز: عه صبر کن خودم میرم
و اریک باشه ای را گفت و جیمز پاشد و رفت سمت اتاق ماریا و وقتی وارد اتاقش شد هنوز صدا زر زر های مامانا میومد و مقابل نگاه جیمز کرد و گفت: چته چی میخوای؟؟
جیمز: هیچی میخواستم بدونم صدامون اذیتت نمیکنه که الان صدا مامانامون میاد
ماریا: خب متوجه شدی حالا برو
جیمز: دوست پسر داری؟؟
ماریا: گفتم برو بیرون
جیمز: ماریا نظرت درباره من چیه؟
ماریا: یک ادم رو مخ و زر زر خیلی میکنی فقط میخوای ازدواج کنی و غر غرویی و خیلیم پرویی حالا هم برو بیرون
جیمز: میدونستی وقتی ادم عاشق میشه و میخوا.......
کبریت نذاشت که حرف جیمز تمام شه و با داد گفت: گگگگگممممممششششووووو بیررروننن
جیمز رفت طرف ماریا و یکم سمت چپ لب ماریا رو بوسید و از اتاق خارج شد و وقتی به پذیرایی رسید گفت: یکم اروم تر حرف بزنین لطفا
و ماریا هم داشت درس میخوند و زیر لب به خودش میگفت: پسره ی اسکل
پایان فلش بک
وقتی ماریا این داستان بچگیش رو گفت پیتر دوستاره نگاهی از سره تعجب میکنه و.....
ماریا: باز چته؟
پیتر: برای همین از دستش ناراحتی؟؟
ماریا: نه اخه یک حرف های چندش دیگه ای زد ولی حالم بهم میخوره به زبون بیارم
پیتر: باشه حالاهم چیزی نیست اون میره که نمیخواد که 1 ماه بمونه پیشت
ماریا: .............................
━━━━━━༺🖤༻ ━━━━━━
ببخشید کم بود و خشک بود ولی پارت بعد جبران میکنم