𝐎𝐮𝐫 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐢𝐬 𝐧𝐨𝐭 𝐚 𝐥𝐢𝐞💋
𝐏𝐚𝐫𝐭: 𝟏𝟓
.
از زبان اریک؛
تا دیدم ماریا از اتاق رفت بیرون منم پشت سرش رفتم.
ولی نرفتم بیرون خونه از پنجره نگاش میکردم و متوجه شدم داره بارون میاد.
لبخندی زدم ولی آبتین رو میکشم.
هرجور که شده میکشمش بیشور خواهرمو فروخت.
و دیدم پیتر سوار ماشین شد رفت ماریا هم داشت میومد سمت خونه منم داشتم میرفتم سمت در که در را باز کنم.
که بیاد تو ولی یهو یکی اومد بالا سرش منم با سرعت رفتم اینقدر سرعت زیاد بود.
که با صدا من همه نگاشون رفت به من و منم از خونه رفتم بیرون ولی دیر شده بود..................
از زبان راوی، مهرسا، نویسنده رمان
جک: همین الان میریم پیش نامزد ابلحت
ماریا سکوت کردن بود و ترسیده بود و نفس نفس میکرد و ماریا راهی نداشت جز اینکه با جک بره
و با لکنت خیلی زیاد: ب.ب.ب.ا.اش.ش.ه
جک: گمشو تو ماشین
و جک خیلی وحشیانه ماریا رو به سمت ماشین خیلی سریع هدایت کرد.
و ماریا روی صندلی کنار راننده نشست و جک هم رو صندلی راننده نشست.
و با سرعت زیادی حرکت میکرد.
و ماریا ترسش از جک از همیشه بیشتر شده بود.
و دست ماریا میلرزید و خیلی سریع رسیدن و دوباره اسلحه رو گرفت روبه ماریا و با داد خیلی بلند گفت: گمشو بیرون
و ماریا با لرزش دست و پاهاش از ماشین اومد بیرون و همونجور که اسلحه بالا سرش بود حرکت میکرد
از زبان پیتر
از تو بارون با ماشین حرکت میکردم .
و ماریا رو جلو چشم هام هستش و بعد 18 دقیقه رسیدم.
تا رسیدم یهو یعنی از کارمند های سازمان خودشو انداخت جلو
و گفت: خخخخخببببببرررررر بددد
من: خب بزار برسم حالا چی شده؟
گفت: جک سویین فرار کرده
من: چچچچچچچچییییییییییییییییی
و با سرعت از جام بلند شدم که برم بیرون ولی یهو در خیلی وحشیانه باز شد
از زبان راوی
جک وارد شد: فلورا و مدرک هارو بم میدین وگرنه همون بلایی که سره دستش اوردن سره خودش هم میارم
ماریا هیچی نمیگفت و سکوت کرده و سرش رو پایین گذاشته بود و نفس نفس میزد.
هیچی نمیگفت و یهو جک با سر افتاد زمین و ماریا سرش رو اورد.
بالا و با تعجب نگاه پیتر میکنه و پیتر قدم قدم میاد سمت جک و خم میشه و ........................
━━━━━━༺🖤༻ ━━━━━━