تصویر هدر بخش پست‌ها

عمارت رویایے..❥

dream mansio

𝐎𝐮𝐫 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐢𝐬 𝐧𝐨𝐭 𝐚 𝐥𝐢𝐞💋

𝐎𝐮𝐫 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐢𝐬 𝐧𝐨𝐭 𝐚 𝐥𝐢𝐞💋

| 𝙈𝙚𝙝𝙧𝙨𝙖

 𝐏𝐚𝐫𝐭: 𝟏𝟐

 


رابرت: م.م.ن  از   ه.ی.چ.چی   خبر    ن.د.دارم

 


از زبان ماریا ولی ساعت 12 ظهر

 


با تشنگی از خواب پاشدم از جام بلند شدم و دیدم فلورا و جک دارن میان سمتم بزور داشتم رو پاهام راه میرفتم و اونا وایسادم و جک یک قدم اومد نزدیکم:     تو این چند روز نظرت عوض نشد و خودت مجبورمون کردی.


جک دستمو گرفت میخواست منو ببره ولی من دست دست میکردم ولی منو برد به اتاق بزرگه خودش خیلی دست دست کردم نمیخواستم برم ولی منو برد کنار گاوصندوق

 

جک: فلورا برو یک چاقو کوچیک و یک لیوان آب بیار.

 

و فلورا باشه ای گفت و رفتشرفتش و منم نفس نفس میکردم چون میدونستم چیزای توی گاوصندوق اصلان خوب نیستن و برای ادما خطرناکه و فلورا اومد و بزور به من اب دادن کف دستمو جک گرفت و یک نفس عمیقی کشید و با چاقو خراش بزرگی رو دستم زد خیلی خون بود و دستمو مشت کردم خیلی محکم مشت مردم و باز کردم دستم از انگشتم تا یکم بالا تره مچ دستم خون بود و جک مچ دستمو محکم گرفت و دستمو برد سمت گاوصندوق رو صفحه ای مربعی گذاشت و گاوصندوق باز شد و فلورا و جک با ذوق وسایلی که داخلش بودنو(الان ساعت 2 ظهره )دمیاوردن و میخواستن برم بیرون که دستمو جک گرفت و گفت: کجا موش کوچولو؟

یک ساعت گذشت و فلورا و جک داشتن با مدارک ها ور میرفتن و خیلی دستم درد میکرد و سوز میداد و صورتم پریشون بود و موهام به هم ریخته


من یکم صدامو دادم بالا: پپپسس مهههریهه منننن چییی میشههه تو باید حق اینکه چندین سال منو اذیت کردی رو بدی(15 هزار سکه هست)


جک: صداتو بیار پایین من اصلان اون پولو بت نمیدم و شایدم تا 4 روز دیگه مهمون ما باشی


خیلی حالم داشت بد میشد خون پر زمین و دستم هم پر خون و همین جوری از دستم قطره قطره خون رو زمین میوفتاد


از زبان پیتر

فپیتر

یم ماریا کجاست و با سرعت به اونجا حرکت کردیم یعنی تا الان چه بلایی سرش اومده بود و سریع به اریک زنگ زدم


من: بوققق بوققق الو الو اریک ببین ماریا رو پیدا کردیم الان داریم به سمت مخفی گاه میریم هیینننن الاننن صدارو بزار رو ایفون که همه بشنون

 

اریک: باشه باشه ماهم بیایم؟ (الان رو ایفونه)  

 

من: نه نه همون جا بمونین من خودم میارمش


و سرعت رو بیشتر کردم و گوشی رو هم قطع کردم و خیلی سریع رسیدیم و با اسلحه وارد مخفی گاهه شدیم و ساعت 2 نیم ظهر بود و تا اون دختر پسره مارو دیدن هول شدن و چشمم به ماریا افتاد و با سرعت به سمتش رفتم ماریا رو زمین افتاده بود و دسمتش پر خون بود خیلی بی جون بود


ماریا با بی حالی:  پیت.ت.ر   مدار.ر.ک   هارو جم.مع  کن  بر.رو

 

و سریع بلندش کردم و گفتم: همه مدارک هارو جمع کنید و ماریا رو به سمت ماشین بردم خیلی حالش بد بود و گذاشتمش صندلی عقب مه راحت باشه و خودم هم جلو نشستم و با سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردم و بعد 13 دقیقه رسیدم و ماریا رو بلند کردم و بردمش تو یکی از اتاقا و سریع 4 تا پرستار اومدن تو اتاق و ماریا رو گذاشتم رو تخت و رفتم بیرون و سریع به اریک زنگ زدم و بعد 6 بوق برداشت


از زبان اریک

 

یهو  پیتر زنگ زد با سرعت به سمت گوشی رفتم و جواب دادم و گوشی رو ایفون گذاشتم که همه بشنوند


پیتر: الو الو ماریا رو پیدا کردیم الان اومدم بیمارستان

 

من با صدا خیلی بلندی: چچییییییییییییییییییییی

 

پیتر: چته

 

من: چرا بیمارستان؟

 

پیتر: آروم باش چیزی نیست فقط یکم دستش زحمت کوچولیی داره


و سریع قطع کرد عه وا


از زبان پیتر

 

بعد تلفن رو قطع کردم چون یک پرستار از اتاق ماریا اومد بیرون و منم رفتم سمتش : چیشد؟


پرستار: حالش خوبه زیاد ازش خون رفته با این فقط کف دست بوده زخمش عمیقه و پانسمان کردیم الان سِروم بشون وصله میتونید برید ببینیدش


و منم سریع رفتم داخل اتاق و 3 پرستار که تو اتاق بود با دیدن من رفتن بیرون و رفتم سمت تخت ماریا آروم آروم داشت به هوش میومد و..................

 


          ━━━━━━༺🖤༻ ━━━━━━

بچه ها ببخشید طول کشید به جون خودم دیروز ساعت 12 ظهر از کرج حرکت کردیم و ساعت 11 نیم شب رسیدیم فومن باور کنین خیلی بد گذشت و ترافیک بدی بود بدیش اینه کنار بابام نشسته بودم و الان داریم تو شهر دور میزنیم لطفا درک کنید بابام همیشه سرعتش بالا 95 و الان جلو نشستم و داره با سرعت 102 میره خو ادم سکته میکنه خب یکی بیاد کمربندم رو ببنده