تغییر تنفر به عشق❤️
Part7
از زبان مرینت
تمام وسایل شهر بازی را بازی کردیم و رفتیم یک رستوران و پنی همهی مارا مهمون کرد و هرکی یک غذا سفارش داد و من هم پتزا پپرونی
سفارش دادم که خیلی خوش مزه بود .
از زبان آدرین
خیلی خوش حال بودم که مرینت می تونه کامل حرف بزنه ودیگه لکنت نداره،وقتی دیدم خیلی خوشحاله منم خوشحال شدم و وقتی از رستوران بیرون اومده بودیم یهو یک ماشین مشکی به مرینت زد و من نمی دونستم باید چکار کنم که پنی و الیا رفتن سمتش و من به خودم اومدم رفتم سمت مرینت که دیدم خون همه جا را فرا برداشته و زود مرینت را تو بغلم گرفتم که بهش گفتم:
ببخشید نتونستم نجاتت بدم معذرت میخوام که مرینت گفت:
اشکال نداره همین که تو سالم باشی برام کافی هست و اینکه دوست دارم و هیچ وقت فرا....
آدرین:نتونست حرفس را بزنه که از هوش رفت و وقتی پنی داشت نبضش را می گرفت دید نبضش نمی زنه که من داد می زدم و گریه میکردم که یهو بدن یخ مرینت گرم شد و دیدم که آنبولاس رسیده و خیلی خوشحال بودم.
یک هفته بعد از زبان آدرین
دیدم بهوش اومده سریع بغلش کردم و یه بوسه کوچولو روی گونش زدم که گفت من کجام و من تمام مجرا را براش توضیح دادم که گفتم نگران نباش من پیشتم.
یک ماه بعد
حال مرینت کامل خوب سده بود ومن خوشحال بودیم که تصمیم گرفتیم که برای مرینت جشن بگیریم چون ۵ روز پیش تولدش بوده و من ......
_____________________________________خب خب تمام شد امیدوارم خوشتون اومده باشه
بای💜🍨🍡