النا #۹
🍡النا✨امیرا🌵عرفان🌷مامان🪻پدر🌑فرانک🌿جودب🍁سوزی🏵️لیندا🍂آلیس🪞شیدا 🌀پل
بالاخره داشت تموم کلاسامون تموم میشد زنگ آخر بود و بعدش باید میرفتیم خونه ولی درس خانم اسکامبر تموم شده بود یه ۲۰ دقیقه وقت داشتیم و بالاخره سکوتو شکستم تو کل زنگ تفریحا با هیچکی حرف نزدم
🍡شیدا واقعا فکر میکنی تولدم خوب میشه
🪞 چی فکر کردی تولدتو خوب نشه بابا خفنترین بچه های مدرسه دارن میان تولدت
🍡😄😄
زدم زیر خنده چون کلاً چهار نفر از مدرسه دعوت بودند که یکیشم خودش بود
بعد از کلی صحبت کردن شیدا عجیب یه چیزی گفت
🪞 به نظرت جودی خیلی بد نگامون نمیکنه تو کل روز
یه خورده به حرفش فکر کردم راست میگفت
🍡 آره خوب
🪞میدونی چرا ؟
🍡نه
🪞 دیوونه مگه نمیدونی جودی خیلی حسوده
متوجه کاغذ رد و بدل کردن پل و فرانک شدم خیلی حس عجیبه دونفر سرت دعوا کنن الانم فکر کنم دارن قرار دعوا میزارن
من ۱۹ روز بیشتر وقت نداشتم باید آماده میشدم بعد چند سال باید می دیدمشون باید یه تولد عالی می گرفتم پس واسه برگشت پیاده با شیدا رفتیم و همه چی رو براش گفتم و واکنشش منو کشت
🪞ببین تو ۱۸ روز وقت داری اگه امروز رو در نظر نگیریم اوکی پس خودتو آماده کن
آخه احمق من دارم میگم چجوری آماده شم بعد تو حرفای خودمو تحویل خودم میدی ؟؟؟؟؟
رسیدم خونه کلی تکلیف داشتم ولی دلیل نمی شد ملکه نباشم 😸😸👋🏼
پس رفتم یه لباس عوض کردم یه مراد بافت سبز لجنی آستین دار با دامن چرم پوشیدم و موهامو شونه کردم و یه فر کوچک بهش دادم حالا وقت مشق بود کامل نوشتمشون و حالا وقت پایین رفتن بود کم کم این خوش تیپ بودن داشت واسشون عادی میشد
غذا خوردم و یه چرت کوچیک زدم
حس می کنم زمان دیر میگذره باید سریع ت. تموم بشه
*10 روز بعد*
دارم از استرس میمیرم یه هفته دیگه میان و یه هفته می مونن
اما بزارین براتون بگم خلاصه چیکارا کردمو چیا فهمیدم توی این 10 روز
عامم اول اینه بله با و فرانک سر من دعوا کرده بودن و 3 روز هر دوشون اخراج شدن
دوم اینکه مامان منو کشت تا رقص سلطنتی یادم داد
سوم اینکه شیدا گفت یه هدیه خیلی باحال برای تولدم گرفته
چهارم کل خونه تم اشرافی تزیین شده و یه جای اشرافی نمونده باقی
پنجم لیست کارای بابا رو سرم داره خراب می شده
و.....