عشق یک حس مقدس پارت اول
سلام من نویسنده ی جدیدم اسمم فاطمه هست
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. ساعت ۹ بود باید میرفتم دانشگاه سریع صبحونه ام رو خوردم. کتم و پوشیدم و تا دانشگاه دویدم از پله ها بالا رفتم وارد کلاس شدم اوخ یادم رفت خودم و معرفی کنم من مرینت دوپن چنگ هستم ۱۹ سالمه و طراحی مد میخونم و عاشق آدرینم. آلیا بهترین دوستم بود ولی الان سفر رفته بود. استاد اومد و درس و شروع کرد. من حواسم به درس بود درس که تموم شد روانه ی خونه شدم وقتی به خونه رسیدم یه پست الکتریکی برام اومده بود. متنش و خوندم به جشن مد دعوت شده بودم پدر آدرین بهترین طراح مد بود حتما تو این جشن میتونستم آدرین رو ببینم. دو روز دیگه جشن بود. رفتم یه چیزی درست کردم که بی ناهار نمونم تلویزیون رو روشن کردم که دیدم داره تو اخبار میگه آدرین میخواد بره خواستگاری یه چیزی تو دلم شکست. یعنی میخواد خواستگاری کی بره رفتم و برای جشن مد یه چیزی طراحی کردم بعدم شروع به دوختنش کردم. موهامو باز کردم و شونه شون کردم و خوشگل بستم کلاهی که طراحی کرده بودم خوب شده بود یه امضا زیرش زدم یهو در خونه زده شد..... اتمام پارت ۱