my princess 🤎🍁
خب گشادی رو گذاشتم کنار واومدم پارت ۱ رو بزارم
از زبان ماریا: 💝
وای اخ جون امروز تولدمه دیگه میشم ۲۹ ساله .🤩
اخ اخ ادبم کجا رفته سلام من ماریام من یه پرنس هستم و امرو تولدمه علاو ب ای مراس تاج گذاریمه ، خیل خیل خیل زیا هیجان دارم . 😁
خدمتکار: خانم داره دیر میشه
ماریا: اوه باشه 🙂
لباس مخصوص رو پوشیدمو از راه روی بلند بالایی گذشتم و رسیدم به تالار اصلی ، همه بلند شدن برام دست زدن. وای خیلی خوشحالم نه بهخاطر اینکه داشتن برام دست میزدن ، به خاطر اینکه از امروز به بعد میشم ملکه ی جدید . 😇
نشستم روی صندلی مخصوص خودم بعدش یه کیک سه طبقه ی قشنگ برام اوردن که روش نوشته بود[ تولدت مبارک ملکهی جدید ] آرزو کردم و شمع هارو خاموش کردم . 🎂
میخاستن تاج رو بیارن که یه نفر داد زد : قرار نیست به این زودیها ملکه بشی .
همه متعجب همدیگر رو نگاه می کردن که یهو همه جا تاریک شد تنه چیز که میشنید صدای جیغ دا مهمون ها و مادرم بود که می گفت: ماریا رو ولش کن
بعد از اون دیگه چیزی یادم نمیاد. 🥴
( چند ساعت بعد)
بیدار شدم و دیدم که توی جنگلم وای اینجا دیگه کدوم جنگله . 🤨
هااااااااااا این دیگه کیه بغل من دراز کشیده 😳 ولی از حق نگذریم خیلی خوشگله .
وای خاک ب سرم تکون خورد الان بیدار میشه 😰 اِ اینکه هنوز خوابه 😑
خب این حرفا رو ولش کن الان باید دنبال راه فرار بگردم .
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
از زبان نویسنده `: 💖
ماریا از جای خود بلند میشه و راه میوفته تا راه خروج از جنگل رو پیدا کند و شروع میکنه به دویدن اما از پشت چیزی شنل توری مانند لباسش را میکشد و وقتی ماریا سرش را برمیگرداند..........
خب تموم شد برای پارت بعد
۱۰ لایک ❤️
۱۲ کامنت 💬
همینه که هست. بای بای 👋