شاهدخت خال خالی p2
ادامه مطلب
راستی خیلی ممنون از حمایتهاتون خوب اومدم دیگه با پارت ۲ خوب حالا دیگه بریم برای داستان
.....................................................
از زبون لیدی :
آقا من هی فحش فو میدادم و از موانع رد میشدم تا به هزارتوی ذرت رسیدیم اونجا یه مجسمه از ملکه بود با یویو ام زدن سرش رو بریدم.
از زبون کتی:
آقا ما از کلی چیزا رد شدیم تا به هزارتوی ذرت رسیدیم وقتی می خواستیم از هزارتو خارج شویم لیدی زد سر مجسمه رو برید با یویوش بهش گفتم چرا این کارو میکنی گفت بابا نصف این زجری که میکشیم تقصیر اینه واسه همینم هست که اینجا گیر کردیم نمیشد یک جای سرراست تر قرار میذاشت دهنمو بستم چون میدونستم دهنم رو باز کنم لیدی میکوبه توش خوب دیگه از دو تا چی دیگه هم رد شدیما و به ملکه رسیدیم اومدم تعظیم کنم که لیدی شروع میکرد به حرف زدن و گفت بابا جد آبادمو آوردی جلو چشام حالا یک جای سرراستتر قرار میذاشتی آرت میشد نه واقعاً آرت میشد و کلی فحش دیگه داد. بعد ملکه گفت: لیدی باگ عزیزم می دونم که تحت فشاری پس بیا و یک دمنوش آرامبخش که برات آماده کردم رو بخور. لیدی باگ یهو نگاه من کرد و گفت کتی میبینی میخواد با من چیکار کنه می خواد منو بیهوشم کنه. بهش گفتم ملکه از این کارا بلد نیست که و لیوانو دادم دستش و با حالتی که انگار میخواست یکی بزنه تو صورتم و یکی هم بزنه تو صورت ملکه خورد بعد نشستیم و ملکه نطفشو شروع کرد من خلاصه حرفاشو میگم کلاً اینکه میخواد به ما مقام بده ولی نمیدونه چه مقامی بده و دنیا به ما اهمیت نمیده و تا وقتی که مقاممون رو انتخاب نکرده باید تو قصرش بمونیم. لیدی تا این حرفو شنید پرید و داد زد تو فکر کردی ما چی هستیم حیوون خونگیم که تا هر وقت تو دلت بخواد ما تو قصرت بمونیم راستش من حیوون خونگی یا خر نیستم می تونی با کتی که گربه خونگیت میتونه باشه صحبت کنی. سعی کردم آرومش کنم چون ملکه میتونه هر بلایی که دلش میخواد سر ما بیاره. آروم نشد پس توی یه ما کارون داروی خواب آور خواب آور ریختم و بهش دادم لیدی وقتی خورد خوابش برد آخه هم داروی قوی بود هم من زیاد ریخته بودم کلاً که به ملکه گفتم ببرتش داخل اتاقش و دستکش تنش کنه آخه لیدی وقتی دستش دستش باشه نمیتونه از قدرتهاش استفاده کنه.
از زبان لیدی:
وقتی ملکه گفت باید تو قصرش بمونیم خیلی عصبی شدم و سرش داد زدم رفتم کنار بعد کتی اومد آرومم کنه نذاشتم بعد رفت با یه ماکارون برگشت اون کلک خوب میدونه من چیا دوست دارم. ماکارونو ازش گرفتم و خوردم وقتی که خوردمش یهو احساس که کردم خوابم میاد تا اومدم به کتی بگم خوابم برد. وقتی بیدار شدم توی یکی از اتاقهای قصر بودم میخواستم برم بیرون در قفل بود میدونستم باید چیکار کنم پس گفتم گردونه ی خوش شانسی ولی کار نکرد نه چی امکان نداره مگه اینکه... کتی خدا مرگت بده. کتی راز قدرتهامونو بهشون گفته بود اینکه اگه دستکش دستمون باشه نمیتونیم نه خودمون درش بیاریم نه از قدرتهامون استفاده کنیم یهو صدایی از توی پنجره بغلی اومد یک دختر حدوداً ۱۸ ساله اومد جلوم و گفت خانم لیدی باگ چی میخورید برای صبحونه. دختر منو یاد دورانی مینداخت که توی این لباس کفشدوزکی گیر نکرده بودم پس بهش گیر ندادم و صبحونه رو ازش گرفتم صبحونه رو که خوردم داشت حوصلم سر میرفت که یهو دوباره همون دختره اومد گفت چیزی نیاز ندارین خانم لیدی باگ بهش گفتم چیزی دارین که بتونم باهاش خودمو سرگرم کنم گفت بزاریم ببینم.....
پایان
پارت بعدی ۵ لایک و کامنت